صبح روز بعدع واژه های دیگری به رنگ سیاه بر لوح نقش بست:
بشکفی از او،بشکافد تو را
زایی از او تا بخورد او تو
بال وی از یال تو بس ریزتر
خیز وی اما ز تو بس تیزتر
پوریا باز نشست و فکر کرد. ساعت ها گذشت. چند دقیقه به غروب آفتاب مانده بود. دختر گفت:" عجله کن!"
پوریا با اضطراب گفت :" نمی دانم . کمکم کن!"
دختر کنارش نشست و دستش را گرفت:" از شاهدخت کمک بخواه!"
پوریا گفت:"چرا با طعنه از او یاد می کنی؟مگر به تو بد کرده؟"
دختر، اندوهگین گفت:" زندگی ستمگر است. تو را کمک می کنم تا به رقیبم برسی عو مرگ خودم را تغذیه می کنم و سرانجام ، در پایان این راه دراز ، فقط او در مقصد منتظر من است!"
پوریا از جا پرید :" آفرینع باز نجاتم دادی !همین است، مرگ!"
وازه های سیاه رنگ محو شد.