پوریا چشم گشود . شاهدخت بر بالینش نشسته بود و پرستاری اش می کرد . پوریا حیرت زده او را نگاه می کرد . شاهدخت لبخند زد و گونه اش را بوسید و گفت :« می دانم هنوز باور نمی کنی ، تو داستانت را دو بار برایم گفتی بگذار یک بار هم من داستانم را برایت بگویم ، در سرنوشتم بود که تنها با عشق ازدواج می کنم و می توانم آرزوهای معشوقم را بر آورده کنم . سالها گذشت ، همه چیز داشتم جز عشق . نیروی سحر آمیز درونم نهفته مانده بود و انگار نبود . خواستگارهای زیادی داشتم اما هیچکدام را دوست نداشتم . دیروز پیرمرد قصه گویی به قصرم آمد و داستان جوانی را گفت که در سرزمینی دور زندگی می کند و در سرنوشتش آرزوهای بسیاری مقدر است و مقدر است هر وقت از رسیدن به آرزویی نومید شود بمیرد . با خودم گفتم اگر او را بیابم و دوستش بدارم جفت بی نظیری می شویم . فکرم را برای پیرمرد قصه گو تعریف کردم . پیرمرد گفت من و آن جوان از دو نیمه یک سیب به دنیا آمده ایم و هر کدام از ما نیمه دیگر سیب است . گفت من و آن جوان فقط با رسیدن به هم رستگار می شویم و راز بقای جهان فانی و سرزمین ابدیت ، رسیدن ما به هم است . گفت وقت آن رسیده که سرزمین ابدیت و جهان فانی به هم بپیوندند ، تنها مشکل این بود که من در سرزمین ابدیت بودم و او در جهان فانی و به هم دسترسی نداشتیم . تصمیم گرفتم هر طور شده پیدایش کنم . به اتاقم رفتم و در را بستم . لباس سیاه پوشیدم و نقاب زدم و پنهانی از شهر بیرون رفتم ، اجازه خروج از سرزمین ابدیت با همین جسم و همین کالبد ، تنها به شاهدخت سرزمین ابدیت داده می شود . دیگران با خروج از سرزمین ابدیت به شکل نوزادی در جهان فانی به دنیا می آیند و هیچ خاطره ای از سرزمین ابدیت نخواهند داشت. از مرزهای سرزمین ابدیت گذشتم و راه سرزمین شما را در پیش گرفتم تا اینکه آن روز مرا در کام مرگ یافتی . تو را نمی شناختم اما همان دم مهرت را به دل گرفتم و یاد آن جوان که آرزوهای بلند داشت از فــکرم گذشت . همان وقت دانستم که نمی توانم کسی را جز تو دوست بدارم . اما وقتی سرگذشت خودت را برایم گفتی فهمیدم همان جوانی هستی که دنبالش می گشتم . خواستم ببینم بی آنکه هویت مرا بدانی می توانی به من مهر بورزی یا نه ؟ اما تو آنقدر در فکر شاهدخت بودی که حاضر نشدی رویم را ببینی و سوگندم دادی نقابم را بر ندارم و حتی نامم را نپرسیدی . دلم شکست از شاهدخت متنفر شدم . شاهدختی که ندیده عاشقش می شدند ، اما سزاوار آن عشق ها نبود . از تو خشمگین شدم ، تویی که عاشق نگاره شاهدخت شده بودی و نتوانستی خودش را دوست بداری . تصمیم گرفتم در لباس شاهدخت آناهیتا انتقام بگیرم . می خواستم پیشنهاد ازدواجت را نپذیرم ، اما باز همه چیز خراب شد، به قصر آمدی و نتواستم آزارت دهم. عشق تو دم به دم در دلم بیشتر می شد و می ترسیدم با رنجاندنت برای همیشه از دست بدهمت . چرا که آن دختر سیاهپوش وجود نداشت . بعد تو از عشقت به دختر سیاهپوش گفتی ، دیگر درماندم ، شاهدخت شکست خورده بود و دختر سیاهپوش دیگر وجود نداشت تا از پیروزی اش لذت ببرد . حالا دیگر آرامش یافته ام . دختر سیاهپوش با شاهدخت آشتی کرده . جوان بلند پرواز با مسافر کنار رود آشتی کرده . پوریا فرزند سرزمین آریاییان و آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت با هم آشتی کرده اند ، شاید جهان فانی و سرزمین ابدیت هم با هم آشتی
کنند » .
پوریا ساکت ماند ، سرانجام گفت :« اما وزیر به من گفت که تو دیشب خودت را در اتاقت حبس کرده ای ! »
خیلی عالی شد ستاره! بهترین حالت ممکنه همینی بود که اتفاق افتاد!!!!
با نقد و بررسی موافقم خیلی خوبه!