پوریا نتوانست در برابر آن صدای محکم سرپیچی کند . وزیر جلو آمد و نگاه عمیقش را به پوریا دوخت و گفت :« مدت ها بود که شاهدخت محبوب ما اندوهگین بود . هر خواستگاری را با شوق می پذیرفت تا مگر اینکه مهرش را به دل بپذیرد . اما هیچ کس عشقی در دل او برنینگیخت . او اندوهگین بود گمان می برد عشق مرده و او دیگر هرگز نخواهد توانست عاشق شود . اما دیشب او را شاد دیدم . گفت به زودی عشقش را می یابد . به اتاقش رفت و از ما خواست تا صبح مزاحمش نشویم . امروز پیش از آمدن تو بیرون آمد و شادمانه فرمان داد تالار پذیرایی را آماده کنیم . سرانجام گفت روز خوشبختی او فرا رسیده ، نمی فهمیدیم چه می گوید ، اما حالا می دانیم منتظر تو بوده . تو آمدی و آرزوهایش را بر باد دادی . آناهیتا دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد و سرزمین ابدیت دیگر پادشاهی نخواهد داشت . این ضربه او را از پا در خواهد آورد . افسوس که او بر آوردن آرزوهای خودش را نمی تواند و این تنها آرزویش را به گور می برد . او مهرش را بی دریغ نثار تو کرده ، بهتر است با او ازدواج کنی » .
پوریا سرانجام بر خود مسلط شد و گفت :« ای وزیر که نگاهت آدمی را به یاد بالهای مرگ می اندازد ، مگر نگفتی شرم بر من باد و بر آن نقاب ؟ »
پوریا گفت :« اگر شاهدخت ازدواج نکند قدرت در دست تو می ماند . مگر همین را نمی خواهی ؟ »
پوریا آرام چشم هایش را بالا آورد . وزیر گفت :« کسی نمی تواند زنی را بیابد که خودت بر چهره اش نقاب گذاشته ای و نام و نشانی ندارد » .
پوریا گفت :« سرزمین ابدیت را نمی شناسم گم می شوم .
وزیر گفت :« از هر طرف که بروی ، اگر بروی به او می رسی . یا بمان و فراموشش کن یا بیابش . از شجاعتت شنیده ایم ، اما ندیده ایم » .
برخاست و از اتاق بیرون رفت . پوریا مدتی همان جا ماند ، بعد از پلکان نیمه روشن مارپیچ پایین رفت تا به باغ قصر رسید . کنار استخر نشست و به ماهی ها خیره شد . چند قدم دورتر به باغ هزارتو می رسید . اگر می توانست از آن باغ بگذرد در سرزمین پهناور ابدیت سرگردان می شد . اما اشتیاقش برای یافتن دختر مدام بیشتر می شد.هرچند تصویر شاهدخت او را از هر تصمیمی باز می داشت . شاهدخت آناهیتا سراسر بی گناهی و پاکی بود . خودش را به خاطر آزردن او نمی بخشید ، اما نمی توانست از اندیشه همسفر اندوهگینش بیرون بیاید .
ـ « بسوزی ای باغ گل سرخ
تو فقط خار شدی برای من
آه پای من ، آه پای من... »
دلش تکان سختی خورد و بدنش به لرزه افتاد . باور نمی کرد ، همین جا ، در همین نزدیکی .... امکان نداشت... جهان دور سرش می چرخید . با هیجان وارد باغ هزارتو شد و دنبال صدا رفت . آنقدر گشت و گشت تا صدا نزدیکتر شد و سرانجام در یکی از پیچ های باغ هزارتو صاحب صدا را یافت . واقعا خودش بود ؟
آه قلب من ، آه قلب من...
آه اشک من ، آه اشک من... »
پوریا با بغض خودش را به پای دختر نقابدار انداخت و بر آنکه با دستمال خودش بسته بود بوسه زد و گفت :« باید می دانستم که بر می گردی ، مهر را می جستم بی آنکه ببینم در کنارم است ، مرا ببخش .
قطره اشکی بر دست پوریا چکید ، اما دیگر صدای ناله ای نیامد .
پوریا سرش را بالا گرفت و گفت :« خدایا نگذار اینطور رنج بکشد . جانم را بگیر و این درد را از او دور کن » .
ـ « نپرس » .
ـ « شاهدخت آناهیتا را دیدی ؟ »
دختر با خنده گفت :« چه انتخاب دشواری در این وفور نعمت ! »
داغ دوری اش را از یاد خواهم برد ، اما تاب دوری از تو را ندارم . شیفته رویش شده ام اما روحش را نمی شناسم ، تو را می شناسم . کاش شاهدخت را نمی دیدم »
ـ « تو شاهدخت آناهیتا را پیش از این ها دیده ای ! »
ـ « شاید جذام داشته باشم همانطور که شاهدخت گفت » .
بعد دستش را دراز کرد و نقاب از چهره دختر برداشت . با حیرت نگاهی به صورت دختر کرد و سرش گیج رفت ، دنیا دور سرش
چرخید ، چشم هایش سیاهی رفت و در دامن دختر افتاد .
پوریا در آب گرم و معطر حمام کرد و لباس زربافتی را پوشید که شاهدخت برایش فرستاده بود . بعد همراه ندیمه سیاهپوش شاهدخت از پله کان مارپیچ بالا رفت و به تالار میهمانان رسید .شاهدخت زیباتر از صبح بر تخت نشسته بود و مهربانانه به پوریا نگاه میکرد . دیگر آن طعنه و سردی در نگاهش نبود . وزیر و وکیل و نگهبان ها به ترتیب دم در بزرگ تالار ایستاده بودند از هر رنگ و نژادی . اما میان آن ها چشمان نافذ و هولناک وزیر از دور برق میزد و نمیگذاشت پوریا جز او به کسی نگاه کند . پوریا وقتی شاهدخت را دید سرش را پایین انداخت . شاهدخت به نوازندگان دستور داد آهنگ آرامی بنوازند و گفت :« از سفرت بگو . اولین بار است که کسی از جهان فانی به دیدار ما می آید ! »
پوریاگفت :« بانوی من سال هاست دستم به سازی نخورده . فرمان بده آن چنگ زرین را بیاورند تا بار دیگر سرانگشتانم را از قبضه شمشیر دور کنم و با تارهای چنگ و نوای موسیقی ، آشنا کنم » .
چنگ را آوردند . بر زمین نشست . چند لحظه به چنگ خیره شد . انگشتانش را آرام بر تارها کشید . با برخاستن اولین نوای تارها، همه چیز به یادش آمد . بر ساز خم شد و شروع کرد به نواختن زیباترین موسیقی زندگی اش و همراه آن داستانش را به آواز خواند ، از تولد تا زمانی که همراه دختر سیاهپوش به سرزمین ابدیت رسیدند . وقتی از گرسنگی و تشنگی دختر سیاهپوش گفت ، حاضران آه کشیدند ، وقتی از سوختن اسبش در جنگل آتش گرفت ، حاضران گریستند ، با ماجرای کوهستان خار خندیدند، با داستان دشت تاریکی خشمگین شدند . نبرد با اژده های هفت سر ، نفس ها را در سینه حبس کرد و عبور از لوح آتشین فرزانگی ، دل ها را شاد . در تمام آن مدت فقط دو نفر خیره به او ماندند و نگرستیندند و نخندیدند و آه نکشیدند، وزیر و شاهدخت.
پوریا لبخند زد و راست در چشم های شاهدخت نگاه کرد . زیبایی شاهدخت کم کم تاب و توانش را می ربود .
پوریا کم کم از ضربه ی این زیبایی هولناک بیرون آمد. همه منتظر بودند. سرش را بلند کرد و چشم در چشم شاهدخت دوخت": ای زیبای بیکران هستی، از دیار دور، از سرزمین آریاییان می آیم. راه درازی بود و گاه تا دم مرگ پیش رفتم. دختر جوانی از سرزمین تو با من بود و راهنمایی ام کرد و از مرگ و نومیدی و درد نجاتم داد. همه ی این راه را برای دیدار تو آمده ام...... خودم را به این جا رسانده ام تا تقا ضایی کنم....."
شاهدخت لبخند زد و گفت:" جوان ، درود بر تو ! راه یافتن به سرزمین ابدیت بسیار دشوار است! اما آن دختر ، آیا مطمئنی از سرزمین ما بود؟"