پوریا با پرستاری مداوم دختر خوب شد و چند روز بعد، دوباره راه افتادند. هر چه به سرزمین ابدیت نزدیک تر می شدند، خطرات راه کمتر می شد. با این حال دختر جلو می رفت و مراقب بود مبادا هیولای دیگری سر راه شان بیاید. به جنگل تاریک که رسیدند ، شب ها پوریا می خوابید و دختر پاس می داد. هر چه هم پوریا اصرار می کرد که بگذارد او هم پاس بدهد، دختر نمی گذاشت و می گفت:" تو هنوز خوب نشده ای"
مام تو بودست و تو او را پدر
حاصل رنج تو چه بود از سفر
دختر سرش را بالا گرفت و فریاد زد" نفرین بر شاهدخت سرزمین ابدیت، که تنها امیدم را از من گرفت.نفرین بر چشمان شوم و افسونگرش! کجاست که بیاید و تنها سزاوار عشقش را نجات دهد ؟"
پوریا تکان سختی خورد:" این حرف را نزن.... بگذار .... با خاطره ای نیک از تو.... بمیرم... نفرینت را پس بگیر ". دختر ناتوان پوریا را در آغوش کشید و زار زار گریست .خونریزی مدام بیشتر می شد و امیدی نبود . دختر گریان سرش را بر سینه او گذاشت .اما ناگهان نور امیدی در فکرش درخشید سرش را بلند کرد و گفت:" چشم هایت را ببند می خواهم نقابم را بردارم ."
پوریا چشم هایش را بست دختر نقابش را برداشت و دوباره اورا در میان آغوشش گرفت " حالا هر کاری می گویم بکن خواهش می کنم
پوریا با ضعف گفت:" فایده ای ندارد برو ! "
- به چیزی جز شاهدخت فکر نکن . در ذهنت تصویرش کن ... حالا آرزویت چیست؟"
جبران خلیل جبران می گوید: |
هفت جا ، نفس خویش را حقیر دیدم : نخست ، وقتی دیدمش که به پستی تن می داد تا بلندی یابد. دوم ، آن گاه که در برابر از پا افتادگان ، می پرید. سوم ، آن گاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید. چهارم ، آن گاه که گناهی مرتکب شد و با بادآوری این که دیگران نیز همچون او دست به گناه می زنند ، خود را دلداری داد. پنجم ، آن گاه که از ناچاری ، تحمیل شده ای را پذیرفت و شکیبایی اش را ناشی از توانایی دانست. ششم ، آن گاه که زشتی چهره ای را نکوهش کرد ، حال آن که یکی از نقاب های خودش بود. هفتم ، آن گاه که آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت. |