*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت سیزدهم

 

دختر جوان فریاد زد به راه فکر کرده ای! به مقصد فکر کرده ای ! دنبال راه گشته ای! اختیار را از فکرت بیرون کن! دستم آنقدر قوی نیست که بالا بکشمت . اگر به مقصد فکر کنی در پرتگاه می افتی.

 وحشت وجود شهسوار را گرفته بود دخترک با تمام نیرو دستش را می فشرد و بالا می کشید . اما دستش طاقت نداشت پوریا با صدای لرزان فریاد زد :چه کنم؟ کمکم کن!
فشار دست دختر جوان کمتر می شد . دیگر نمی توانست نگهش دارد . با وحشت فریاد زد : به چیزی فکر نکن . هنر صبر را یادت داده ام . ذهنت را از فکر خالی کن. آرامش ! صبر!

 پوریا چشمهایش را بست و همانطور که یاد گرفته بود صبر کرد. صبر کردن در آن حال آویخته به دستی زنانه و ضعیف دشوار بود. اما کم کم آرامش وجودش را گرفت! و لذت انتظار در دلش نشت . دیگر نه به چیزی فکر کرد و نه نگران چیزی شد. در خلسه ی انتظار فرو رفته بود . و سبکبالی و آسایش و رخوت اضطراب و ترس را از دلش بیرون می کرد. باز زمین را زیر پایش حس کرد و صدای دختر همسفرش  را شنید که می گفت: این بار جان سال به در بردی اما شاید دوباره نتوانی!
چشمهایش را گشود و آرام به دختر جوان تکیه داد.

 -نفهمیدم چطور شد که زیر پایم خالی شد.

 -خودت زیر پایت را خالی کردی! گفتم به راه و مقصد فکر نکن! بلند شو برویم.

 باز را افتادند . دست هم را گرفته بودند و قدم می زدند. پوریا دیگر فکر نمی کرد در بیرون چیزی نمی دید در درونش هم نوری نمی تابید. کم کم ظلمت در ذهنش رسوخ کرد و روحش را هم گرفت! از خلا لذت بخشی پر شده بود اخساس می کرد جسم ندارد. روح نیز! نیستی همانطور که چشمهایش را پر کرده بود از دلش نیز سرازیر می شد!

 این احساس لذت بخش نیستی چندان نپایید وقتی تمام وجود پوریا را در خود حل کرد و دیگر نه می اندیشید و نه حس می کرد پرسشها یکی یکی در فکرش سر برافراشت. چرا به دنیا آمده بد؟ چرا سرنوشتش این بود؟ چرا به راه افتاد؟ این دختر سیاه پوش که در کنارش راه می رفت و هیچ چیزی نمی گفت چرا به او دل بسته بود؟ چرا با او روبه رو شد؟

 ناگهان حس کرد دست هم سفرش در دست او می لرزید و همان دم به یاد آورد که از همان لحظه اول که در تاریکی دست او را گرفت دست دختر سیاه پوش لرزان شد این مهر بی حاصل چه معنایی داشت چرا دخترک اینطور نومیدانه کنارش مانده بود؟ این چه احساس شگفتی بود که اکنون داشت؟ آیا به راستی  دختر سیاه پوش را خواهرش می دانست؟صدای دختر آمد

 - از دور سوسویی می آید نجات یافتیم

 - پوریا سرش را بلند کرد و از دور کورسوی نوری را دید!اکنون همین نور کم چشمهایش را می زد!

 دست های دختر همچنان می لرزید.پوریا احساس عجیبی داشت.پیوند نیرومندی با ظلمات یافته بود و هر چند روشنایی به شدت او را سوی خود می کشید‍ اما گسستن از ظلمت هم برایش دشوار بود.تردید و پرسش رهایش نمی کرد.

 دختر جوان گفت:" ممکن است اول روشنایی چشم ها مان را آزار بدهد شاید حتی کور بشویم . بهتر است چشم ها مان را ببندیم."

 پوریا چشم هایش را بست . ناگهان دستش را عقب کشید . احساس کرد نا خواسته دست دخترک را می  فشرده. وحشت کرد. هیچ کس نباید جای شاهدخت را در دلش می گرفت.

 اما بعد از کارش پشیمان شد. چرا همسفر وفادارش را می رنجاند, که بی امید بازگشت , همه چیزش را نثار او کرده بود؟ نباید دلش را می شکست.اگر به زانو می افتاد و عذر می خواست , باز نمی توانست فداکاری هایش را جبران کند. دست دراز کرد تا دستش را دوباره بگیرد.

 دستش را در تاریکی چرخاند, به جلو, به پشت ,به چپ ,به راست ,اما دختر نبود. با وحشت چشم هایش را باز کرد . دیگر حتی آن کور سوی نور را هم نمی دید. فریاد زد ": کجایی همسفر"

 اما پاسخی نیامد. سرش را به هر سو گرداند, اما باز ظلمت بود و ظلمت مطلق. ترسید. آن میل به ظلمات از بین رفته بود. دیگر تنها میل درونش, گرفتن دست دختر نقابدار سیاهپوش بود. نه می خواست راهی بیابد ونه میخواست جایی برود تنها چیزی که می خواست این بود که یک بار دیگر لرزش دست همسفرش را حس کند. یک لحظه غفلت, و او را گم کرده بود. آه, دخترک داشت به چه فکر می کرد.؟ شاید دلش شکسته بود ,شاید جایی نگران او بود, شاید فریاد می زد و او نمی شنید.....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد