*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و سوم

 

پوریا نتوانست در برابر آن صدای محکم سرپیچی کند . وزیر جلو آمد و نگاه عمیقش را به پوریا دوخت و گفت مدت ها بود که شاهدخت محبوب ما اندوهگین بود . هر خواستگاری را با شوق می پذیرفت تا مگر اینکه مهرش را به دل بپذیرد . اما هیچ کس عشقی در دل او برنینگیخت . او اندوهگین بود گمان می برد عشق مرده و او دیگر هرگز نخواهد توانست عاشق شود . اما دیشب او را شاد دیدم . گفت به زودی عشقش را می یابد . به اتاقش رفت و از ما خواست تا صبح مزاحمش نشویم . امروز پیش از آمدن تو بیرون آمد و شادمانه فرمان داد تالار پذیرایی را آماده کنیم . سرانجام گفت روز خوشبختی او فرا رسیده ، نمی فهمیدیم چه می گوید ، اما حالا می دانیم منتظر تو بوده . تو آمدی و آرزوهایش را بر باد دادی . آناهیتا دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد و سرزمین ابدیت دیگر پادشاهی نخواهد داشت . این ضربه او را از پا در خواهد آورد . افسوس که او بر آوردن آرزوهای خودش را نمی تواند و این تنها آرزویش را به گور می برد . او مهرش را بی دریغ نثار تو کرده ، بهتر است با او ازدواج کنی » .

پوریا سرانجام بر خود مسلط شد و گفت :« ای وزیر که نگاهت آدمی را به یاد بالهای مرگ می اندازد ، مگر نگفتی شرم بر من باد و بر آن نقاب ؟ »

 وزیر گفت باز هم می گویم ، شرم بر تو و آن نقاب و می افزایم شرم باد بر چشم های نابینای تو ! » 

پوریا گفت اگر شاهدخت ازدواج نکند قدرت در دست تو می ماند . مگر همین را  نمی خواهی ؟ »

 پیرمرد خنده خشکی کرد و گفت شرم بر حماقت آدمیان . این همه راه را آمدی ، اما نفهمیدی در سرزمین ابدیت قدرت ارزشی ندارد » .

 پوریا پشتش را به وزیر کرد و از تالار بیرون رفت .

 پوریا قرار نداشت. یک لحظه پشیمان می شد و دوباره دل به شاهدخت می بست و لحظه ای دیگر یاد دختر سیاهپوش ، مهر

 شاهدخت را از دلش بیرون می برد . از دودلی اش خشمگین بود .

 چند روز گذشت و شاهدخت را ندید . گاهی وزیر سراغش می آمد و آخر گفت پیک ها خسته از سفر برگشته اند  و  هیچ

 نشانی از آن دختر نیافته اند . چنین دختری وجود ندارد . تصمیمت عوض نشده ؟ »

 پوریا پاسخ نداد و سرش را پایین انداخت . وزیر نشست و باز در چشمهای پوریا خیره شد و گفت :« در چشمهای من نگاه کن » .

پوریا آرام چشم هایش را بالا آورد . وزیر گفت کسی نمی تواند زنی را بیابد که خودت بر چهره اش نقاب گذاشته ای و  نام و نشانی ندارد » .

پوریا گفت سرزمین ابدیت را نمی شناسم گم می شوم .

وزیر گفت از هر طرف که بروی ، اگر بروی به او می رسی . یا بمان و فراموشش کن یا بیابش . از شجاعتت شنیده ایم ، اما ندیده ایم » .

برخاست و از اتاق بیرون رفت . پوریا مدتی همان جا ماند ، بعد از پلکان نیمه روشن مارپیچ پایین رفت تا به باغ قصر رسید . کنار استخر نشست و به ماهی ها خیره شد . چند قدم دورتر به باغ  هزارتو  می رسید . اگر می توانست از آن باغ بگذرد  در سرزمین پهناور ابدیت سرگردان می شد . اما اشتیاقش برای یافتن دختر مدام بیشتر می شد.هرچند تصویر شاهدخت او را از هر تصمیمی باز می داشت . شاهدخت آناهیتا سراسر بی گناهی و پاکی بود . خودش را به خاطر آزردن او نمی بخشید ، اما  نمی توانست از اندیشه همسفر اندوهگینش بیرون بیاید .

 خورشید افول می کرد . شکوه و زیبایی شاهدخت در برابر آن زیبایی نهان هیچ بود . پادشاهی و فرمانروایی سرزمین ابدیت در برابر عشق نومیدانه آن سیاهپوش به نفسی نمی ارزید . حالا که دلش سرشار از عشق او  بود ، چگونه می توانست از زیباییها و پاکی ها و جوانمردی ها لذت ببرد ؟ دیگر چگونه می توانست آرزو کند ؟ شاهدخت همان بود که سال ها دنبالش گشته بود  . او می توانست همه آرزوهای ناممکن پوریا را بر آورده کند .

 اما آرزو چه حاصلی داشت ؟ بدون همسفر سیاهپوش هیچ آرزویی در اندیشه اش نمی رویید . بی او هیچ بود . از تردیدش تعجبکرد. راه روشن بود . دخترک درد می کشید و پوریا کنارش نبود .

 تصمیم گرفت شبانه حرکت کند . نگاهی به باغ هزارتو کرد . انگار باری از قلبش برداشتند . احساس سبکی می کرد ،جان تازه ای یافت . برخاست و رو به قصر کرد تا بارش را ببندد . اما ناگهان از پشت درختان هزارتو  صدای آشنایی به گوشش رسید . کنجکاوی اش تحریک شد . آرام به طرف صدا رفت . صدا کم کم واضحتر می شد :

ـ « بسوزی ای باغ گل سرخ

تو فقط خار شدی برای من

آه پای من ، آه پای من... »

دلش تکان سختی خورد و بدنش به لرزه افتاد . باور نمی کرد ، همین جا ، در همین نزدیکی .... امکان نداشت... جهان دور سرش می چرخید . با هیجان وارد باغ هزارتو  شد و دنبال صدا رفت . آنقدر گشت و گشت تا صدا نزدیکتر شد و سرانجام در یکی از  پیچ های باغ  هزارتو  صاحب صدا را یافت . واقعا خودش بود ؟  

 ـ « بسوزی ای چشمه و چنار

 تو فقط سیل شدی به قلب من

آه قلب من ، آه قلب من...

 بمیری ای نگاه من

 تو فقط اشک شدی به چشم من

آه اشک من ، آه اشک من... »

پوریا با بغض خودش را به پای دختر نقابدار انداخت و بر آنکه با دستمال خودش بسته بود بوسه زد و گفت :« باید می دانستم که بر می گردی ، مهر را می جستم بی آنکه ببینم در کنارم است ، مرا ببخش .

قطره اشکی بر دست پوریا چکید ، اما دیگر صدای ناله ای نیامد .

پوریا سرش را بالا گرفت و گفت :« خدایا نگذار اینطور رنج بکشد . جانم را بگیر و این درد را از او دور کن » .

 دختر دیگر ننالید . اما پوریا از درد او خبر داشت . کم کم تاریکی فرود آمد و درد رفت. دختر نفس راحتی کشید و گفت :« چگونه ای همسفرم ؟ »

ـ « نپرس » .

ـ « شاهدخت آناهیتا را دیدی ؟ »

 ـ « زیباتر از زیبایی است . افسونگر از افسون است » .

 دختر با طعنه گفت :« راستی ؟ »

 ـ « اما او فقط مثل تندیسی بی گناه است . زیبایی اش را می پرستم ، اما مهرش را نمی خواهم، فقط عشق تو در دلم است ».

دختر با خنده گفت چه انتخاب دشواری در این وفور نعمت ! »

 ـ « بیا برویم ، تو به من نزدیکی ، مثل خواب بر تن خسته ای . مثل آب بر ترک زمینی ، بیا شاهدخت و سرزمینش را رها کنیم .

داغ دوری اش را از یاد خواهم برد ، اما تاب دوری از تو را ندارم . شیفته رویش شده ام اما روحش را نمی شناسم ، تو را می شناسم . کاش شاهدخت را نمی دیدم »

ـ « تو شاهدخت آناهیتا را پیش از این ها دیده ای ! »

 پوریا با شگفتی سرش را بلند کرد .

 ـ « پس از جنگ با اژدهای هفت سر وقتی بی امان خون از تو می رفت تنها راهی که برای نجات تو از مرگ به ذهنم می رسید این بود که آرزوی زنده ماندن را در اندیشه ات شعله ور کنم ، بعد شاهدخت را در نظرت آوردم ، فقط او می توانست آرزویت را بر آورده کند . بعد خودم را بین تو و شاهدخت واسطه کردم و با دستهای او در آغوشت کشیدم . شاید فهمیده بودم که شاهدخت  هم تو را دوست دارد ، او آرزویت را بر آورد و از مرگ نجاتت داد ، در آن لحظه تو در آغوش خود شاهدخت بودی » .

 پوریا لبخندی زد و گفت :« حالا بر آوردن آرزویم فقط از تو ساخته است، آرزویی ندارم جز اینکه رویت را ببینم و در آغوشت بکشم».

ـ « شاید جذام داشته باشم همانطور که شاهدخت گفت » .

 ـ « از جذام می میرم همانطور که به شاهدخت گفتم » .

بعد دستش را دراز کرد و نقاب از چهره  دختر برداشت . با حیرت نگاهی به صورت دختر کرد و سرش گیج رفت ، دنیا دور سرش

چرخید ، چشم هایش سیاهی رفت و در دامن دختر افتاد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد