*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و دوم

 

پوریا در آب گرم و معطر حمام کرد و لباس زربافتی را پوشید که شاهدخت برایش فرستاده بود . بعد همراه ندیمه سیاهپوش شاهدخت از پله کان مارپیچ بالا رفت و به تالار میهمانان رسید .شاهدخت زیباتر از صبح بر تخت نشسته بود و مهربانانه به پوریا نگاه میکرد . دیگر آن  طعنه و سردی در نگاهش نبود . وزیر و وکیل و نگهبان ها به ترتیب دم در بزرگ تالار ایستاده بودند  از هر رنگ و نژادی . اما میان آن ها چشمان نافذ و هولناک وزیر از دور برق میزد و نمیگذاشت پوریا جز او به کسی نگاه کند . پوریا وقتی شاهدخت را دید سرش را پایین انداخت . شاهدخت به نوازندگان دستور داد آهنگ آرامی بنوازند و گفت :« از سفرت بگو . اولین بار است که کسی از جهان فانی به دیدار ما می آید ! »

پوریاگفت :« بانوی من سال هاست دستم به سازی نخورده . فرمان بده آن چنگ زرین را بیاورند تا بار دیگر سرانگشتانم را از قبضه شمشیر دور کنم و با تارهای چنگ و نوای موسیقی ، آشنا کنم » . 

چنگ را آوردند . بر زمین نشست . چند لحظه به چنگ خیره شد . انگشتانش را آرام بر تارها کشید . با برخاستن اولین نوای تارها،   همه چیز به یادش آمد . بر ساز خم شد و شروع کرد به نواختن زیباترین موسیقی زندگی اش و همراه  آن داستانش را به آواز خواند ، از تولد تا زمانی که همراه دختر سیاهپوش به سرزمین ابدیت رسیدند . وقتی از گرسنگی و تشنگی دختر سیاهپوش گفت ، حاضران آه کشیدند ، وقتی از سوختن اسبش در جنگل آتش گرفت ، حاضران گریستند ، با ماجرای کوهستان خار خندیدند، با داستان دشت تاریکی خشمگین شدند . نبرد با اژده های هفت سر ، نفس ها را در سینه حبس کرد و عبور از لوح آتشین فرزانگی ، دل ها را شاد . در تمام آن مدت فقط دو نفر خیره به او ماندند و نگرستیندند و نخندیدند و آه نکشیدند، وزیر و شاهدخت.   پوریا از ماجرای خار گل سرخ چیزی نگفت. سرانجام از ساز دست کشید و داستانش را به پایان برد و گفت :« آن دختر تمام راه با من بود . سختی های بسیار کشیدیم . در سرزمین شما از هم جدا شدیم . نامش را به من نگفت . پس از سالها سرگردانی و رنج سرانجام  به حضور شاهدخت رسیدم . ای سرچشمه زیبایی تو زیباتر از آن نگاره ای که پیرمرد نشانم داد. با من مهربان بودی و مرا مهمان دانستی . اما هنگام استراحت پی بردم که هر چند زیبایی تو ماورای تخیل بشر است ، از فکر آن دختر جوان بیرون نمی آیم . به این امید سفرم را آغاز کردم که تو مهرم را به دل بگیری و به همسری ام در آیی ، اما حال می بینم که شایسته نیستم ، که مهر دیگری به دل گرفته ام . شاهدخت امروز صبح آرزویم بود که به همسری من رضایت دهی ، اما اکنون آرزو دارم یاری ام کنی تا آن دختر جوان را بیابم ، سپاس گذارم » .

 عفریت سکوت آرام و نرم نرمک بال های خود را بر تالار گسترد . شاهدخت به پوریا چشم دوخت . وزیر لبخند می زد . اما لبخندش هم به اندازه اخمش شوم بود . تمسخر آمیز و فاتحانه. پوریا سرخ شد اما سرانجام شاهدخت سکوت را شکست و گفت:« بامداد مسافری خسته و فرسوده از جهان فانی بودی . گرامی ات داشتم و پناهت دادم . حالا جوانمردی نیک نفسی و به پاکی از مرزهای سرزمین ابدیت گذشتی و این جز به عشق ممکن نیست . عشق تو به من یا آن دختر سیاهپوش به تو ؟ نمی دانم اما برای نخستین بار و آخرین بار مهر کسی را به دل گرفته ام و این خواست پروردگار من است . امر می کنم آن دختر را بیابند و باران زر بر سرش بریزند و او را چون من گرامی بدارند ، اما تو همسر من شو و پس از پدرم پادشاه سرزمین ابدیت. مگر آرزویت همین نبود ؟ تو را به خواسته هایت می رسانم . زلالترین چشمه ها ، زیباترین باغها ، پرشکوه ترین کوهها ، پاکترین عشقها ، همه از آن توست . آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت می تواند » .

 پوریا مکثی کرد و گفت :« درود من نثارت باد . آب چشمه ها گوارایت باد . زیبایی باغ ها در برابر زیبایی تو فراموش باد . شکوه کوه ها در برابر عظمت تو بازیچه باد . اما اکنون دیگر آرزوی شاهی ندارم و نیز خود را شایسته همسری تو نمی دانم . نمی توانم و نخواهم توانست چهره افسانه ایت را فراموش کنم ، اما اکنون آرزویی ندارم جز یافتن همسفرم. و باریدن مهرم بر دل شکسته اش... » .

 چشمهای سیاه و درشت شاهدخت از خشم می درخشید :« چه می گویی ؟ چگونه عاشقش شدی ؟ تو که او را ندیده ای » .

 پوریا سرش را پایین انداخت و پاسخ داد :« زیبایی او در قلبش بود ، دیده ام » .

 صدای شاهدخت بلند تر شد :« اگر جذامی باشد چه؟ »

پوریا لبخند زد و راست در چشم های شاهدخت نگاه کرد . زیبایی شاهدخت کم کم تاب و توانش را می ربود .

 ـ « از جذام می میرم » .

 شاهدخت برخاست و فریاد زد :« همان شود که تو می خواهی . خوشبختی ات را پس می زنی . امر می کنم او را بیابند . این به پاس مهری است که به من داشته ای و تنها مهری که تا پایان عمر جانم را می سوزاند . او را می یابم و به تو می سپرم و دیگر نمی خواهم هیچ یک از شما را ببینم » .

 دل پوریا لرزید . باور نمی کرد دیگر آناهیتا را نبیند . سالها به دنبال او آواره شده بود ، دیگر نمی توانست افسون آن نگاه را فراموش کند ، اما دیر شده بود . ناتوان تعظیم کرد و گفت :« از لطف شاهدخت متشکرم » .

 شاهدخت با خشم پشت به او کرد و از تالار خارج شد . چشم پوریا بر مار چنبره زده مانده بود . حاضران خاموش بودند. وزیر تالار را

 خالی کرد و با شهسوار تنها ماند . پوریا خواست برود ، وزیر گفت :«  بمان جوان »

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد