*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و چهارم

 

پوریا چشم گشود . شاهدخت بر بالینش نشسته بود و پرستاری اش می کرد . پوریا حیرت زده او را نگاه می کرد . شاهدخت لبخند زد و گونه اش را بوسید و گفت  :« می دانم هنوز باور نمی کنی ، تو داستانت را دو بار برایم گفتی بگذار یک بار هم من داستانم را برایت بگویم ، در سرنوشتم بود که تنها با عشق ازدواج می کنم و می توانم آرزوهای معشوقم را بر آورده کنم . سالها گذشت ، همه چیز داشتم جز عشق . نیروی سحر آمیز درونم نهفته مانده بود و انگار نبود . خواستگارهای زیادی داشتم اما هیچکدام را دوست نداشتم . دیروز پیرمرد قصه گویی به قصرم آمد و داستان جوانی را گفت که در سرزمینی دور زندگی می کند و در سرنوشتش آرزوهای بسیاری مقدر است و مقدر است هر وقت از رسیدن به آرزویی نومید شود بمیرد . با خودم گفتم اگر او را بیابم و دوستش بدارم جفت بی نظیری می شویم . فکرم را برای پیرمرد قصه گو  تعریف کردم . پیرمرد گفت من و آن جوان از دو نیمه یک سیب به دنیا آمده ایم و هر کدام از ما نیمه دیگر سیب است . گفت من و آن جوان فقط با رسیدن به هم رستگار می شویم و راز بقای جهان فانی و سرزمین ابدیت ، رسیدن ما به هم است . گفت وقت آن رسیده که سرزمین ابدیت و جهان فانی به هم بپیوندند ، تنها مشکل این بود که من در سرزمین ابدیت بودم و او در جهان فانی و به هم دسترسی نداشتیم . تصمیم گرفتم هر طور شده پیدایش کنم . به اتاقم رفتم و در را بستم . لباس سیاه پوشیدم و نقاب زدم و پنهانی از شهر بیرون رفتم ، اجازه خروج از سرزمین ابدیت با همین جسم و همین کالبد ، تنها  به شاهدخت سرزمین ابدیت داده می شود . دیگران با خروج از سرزمین ابدیت به شکل نوزادی در جهان فانی به دنیا می آیند و هیچ خاطره ای از سرزمین ابدیت نخواهند داشت. از مرزهای سرزمین ابدیت گذشتم و راه سرزمین شما را در پیش گرفتم تا اینکه آن روز مرا در کام مرگ یافتی . تو را نمی شناختم اما همان دم مهرت را به دل گرفتم و یاد آن جوان که آرزوهای بلند داشت از فــکرم گذشت . همان وقت دانستم که نمی توانم کسی را جز تو دوست بدارم . اما وقتی سرگذشت خودت را برایم گفتی فهمیدم همان جوانی هستی که دنبالش می گشتم . خواستم ببینم بی آنکه هویت مرا بدانی می توانی به من مهر بورزی یا نه ؟ اما تو آنقدر در فکر شاهدخت بودی که حاضر نشدی رویم را ببینی و سوگندم دادی نقابم را بر ندارم و حتی نامم را نپرسیدی . دلم شکست از شاهدخت متنفر شدم . شاهدختی که ندیده عاشقش می شدند ، اما سزاوار آن عشق ها نبود . از تو خشمگین شدم ، تویی که عاشق نگاره شاهدخت شده بودی و نتوانستی خودش را دوست بداری . تصمیم گرفتم در لباس شاهدخت آناهیتا انتقام بگیرم . می خواستم پیشنهاد ازدواجت را نپذیرم ، اما باز همه چیز خراب شد، به قصر آمدی و نتواستم آزارت دهم. عشق تو دم به دم در دلم بیشتر می شد و می ترسیدم با رنجاندنت برای همیشه از دست بدهمت . چرا که آن دختر سیاهپوش وجود نداشت . بعد تو از عشقت به دختر سیاهپوش گفتی ، دیگر درماندم ، شاهدخت شکست خورده بود و دختر سیاهپوش دیگر وجود نداشت تا از پیروزی اش لذت ببرد . حالا دیگر آرامش یافته ام . دختر سیاهپوش با شاهدخت آشتی کرده . جوان بلند پرواز با مسافر کنار رود آشتی کرده . پوریا فرزند سرزمین آریاییان و آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت با هم آشتی کرده اند ، شاید جهان فانی و سرزمین ابدیت هم با هم آشتی

کنند » .

پوریا ساکت ماند ، سرانجام گفت :« اما وزیر به من گفت که تو دیشب خودت را در اتاقت حبس کرده ای ! »

 شاهدخت سیاهپوش خندید :«  سیر زمان در سرزمین ابدیت و جهان فانی متفاوت است . آن دورانی که در جهان فانی بر من گذشت ، در سرزمین ابدیت تنها چند ساعت بود » .

 شاهدخت چند لحظه سکوت کرد بعد گردنبندش را از سینه باز کرد و به پوریا داد . پوریا نگین آن را خوب می شناخت . از زمرد بود با طرحهای عجیبی بر رویش! گردنبند خودش را بیرون آورد و با حیرت کنار گردنبند آناهیتا گرفت .  

 آناهیتا هر دو را از او گرفت و گفت پیرمرد گفته بود که این در حقیقت گوشواره است اما فقط وقتی اجازه دارم آن را به گوشم بیاویزم که جفتش را پیدا کرده باشم . حالا می توانم هر آرزویت را برآورده کنم » .

 و بعد هر دو نگین را از زنجیر در آورد و به گوشش آویخت .

 وزیر به اتاق شهسوار آمد و با دیدن آن دو سرانجام لبخند مهربانی زد و به پوریا گفت :« پس رفتی . از سویی رفتی و چه زود رسیدی ! »

 پوریا خندید و گفت رفتم . از سویی رفتم و نفهمیدم رسیدنی در کار نیست . فقط رفتن » .

 دو نیمه نا تمام یگانه شدند و در این آمیختگی سرزمین ابدیت با جهان فانی به هر دو سرزمین تازگی بخشیدند . فرزند سرزمین آریاییان و شاهدخت سرزمین ابدیت با هم ازدواج کردند و چند سال با شادی کنار هم می زیستند . پوریا آرزو می کرد و شاهدخت آرزوها را بر آورده می کرد . در سرزمین ابدیت روز به روز بالیدند و رشد کردند اما تنها یک آرزوی پوریا بود که هرگز بر آورده نشد و او هرگز از برآورده شدن آن نومید نشد و آن از بین رفتن درد جانکاه پای دختر سیاهپوش به هنگام غروب آفتاب بود . هر روز به هنگام غروب آفتاب شاهدخت را تنگ در آغوش می گرفت و با دردش درد می کشید .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فائزه دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:40 ب.ظ http://faratarazbodan.blogfa.com

خیلی عالی شد ستاره! بهترین حالت ممکنه همینی بود که اتفاق افتاد!!!!
با نقد و بررسی موافقم خیلی خوبه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد