*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و یکم

 

پوریا کم کم از ضربه ی این زیبایی هولناک بیرون آمد. همه منتظر بودند. سرش را بلند کرد و چشم در چشم شاهدخت دوخت": ای زیبای بیکران هستی، از دیار دور، از سرزمین آریاییان می آیم. راه درازی بود و گاه تا دم مرگ پیش رفتم. دختر جوانی از سرزمین تو با من بود و راهنمایی ام کرد و از مرگ و نومیدی و درد نجاتم داد. همه ی این راه را برای دیدار تو آمده ام...... خودم را به این جا رسانده ام تا تقا ضایی کنم....."

شاهدخت لبخند زد و گفت:" جوان ، درود بر تو ! راه یافتن به سرزمین ابدیت بسیار دشوار است! اما آن دختر ، آیا مطمئنی از سرزمین ما بود؟" -" او راه سرزمین ابدیت را می دانست و شما را نیک می شناخت...."

 وزیر که کنار شاهدخت ایستاده بود، با خشونت گفت:" دروغ است! کسی نمی تواند از سرزمین ابدیت بیرون برود!"

 شاهدخت آناهیتا به وزیر اشاره کرد آرام باشد و گفت:" چیزی ناممکن نیست . پروردگار همه چیز را ممکن می سازد. شاید راهی یافته که ما نمی دانیم ! جوان، نام آن  دختر چیست؟"

 -" نمی دانم ، او را هم ندیده ام . به خواست من ، همیشه نقاب داشت!"

 - به خواست تو ؟ چرا؟"

  پوریا سرخ شد و سرش را پایین انداخت:" در تقاضاییم می گویم !"

 " خسته ای، تا هر زمان که بخواهی مهمان مایی. غباتر سفر از تن بشوی و استراحت کن، شب باز دیدار می کنیم. داستان سفرت را می گویی و از جهان فانی و زندگی آدمیان در آن جهان تعریف می کنی!" بعد دستور داد اتاقی مجلل برای او مهیا کنند.ندیمه ای به طرف او آمد تا راهنمایی اش کند. اما پیش از این که پوریا تالار را ترک کند‍‍، صدای غران وزیر در تالار پیچید:" شرم باد بر او که بر چشم خویش نقاب می افکند!"

 دل پوریا فرو ریخت. اما برنگشت و به راهش ادامه داد.

 ندیمه او را دوباره از پلکان مارپیچ چند طبقه پایین برد. از راهروی تو در توی قصر گذشتند و به اتاق بزرگ و زیبایی رسیدند .ندیمه پوریا را تنها گذاشت و رفت. پوریا چند لحظه به اتاق مجلل خیره شد. سال ها بود زیراندازش زمین بود و رواندازش آ سمان، و اکنون در این اتاق مجلل، کمی سر در گم بود. شستشو کرد و بر بسترش دراز کشید.

 تردید عجیبی وجودش را آکند. پیرمرد گفته بود هر گاه چشم او به چشم زنی بیفتد،عشق او را به دل می گیرد.در این چند سال آناهیتا اولین زنی بود که چشم هایش را دیده بود با این همه در دلش احساس غریبی داشت.زیبایی شاهدخت هر مردی را جذب می کرد.برای دیدن او بسیار رنج برده بود اما با وجود جاذبه وحشتناک آن نگاه،دلش هوای دختر سیاه پوش را کرده بود.ماجرای سفر درازشان مثل سلسله تصاویری از جلو چشم هایش گذشت.وقتی اورا خسته و ناتوان در برابرش دید روزهایی که سوار بر اسب سوی سرزمین ابدیت می تاختند.جنگهای سهمگینی که پشت سر گذاشتند. جنگل آتش ، کوهستان خار، دشت ظلمت، اژده های هفت سرو عشقی که دختر سیاه پوش نثارش کرد. آن سه شب که پای لوح آتشین گذراندند، باغ گل سرخ که تنها دو نفر آن را دیده بودند و یادمانی مشترک میان آنها بود، زخم ابدی پاشنه ی پای او و درد های همیشگی اش،‌ترانه درد دختر....از همه بدتر، واپسین سخنان دختر بود که همچون خاری روحش را می آزرد.

 هر کار کرد نتوانست از فکرش بیرون بیاید دلش برای او تنگ شده بود و دیگر امید نداشت او را ببیند! فکر جدایی ابدی هراسانش کرد و زیبایی شاهدخت رنگ باخت .همه قلبش از آن دختر سیاه پوش بود باور نمی کرد دیگر او را نبیند باور نمی کرد محبت بی دریغ آن دوست مهربان را برای ابد از دست داده باشد . کاش تنها یکبار چهره اش را دیده بود.دختر هیچ نشانی از خود نگذاشته بود.پوریا به امیدی بیهوده تنها کسی را که ی توانست زندگی اش را سراسر شاد کند از دست داده بود . دیگر نبود تا کنارش بجنگد،دوستش بدارد، ایثار کند ، یاریش کند ، راه را نشانش دهد ، نومیدانه عشق بورزد ... خورشید غروب می کرد... اکنون او درد می کشید ، دردی که به خاطر پوریا در وجودش نشسته بود .شاید حالا هم همان ترانه غم آلود را می خواند. آه ، چگونه توانسته بود آن دختر پاک و روح عظیم را رنج بدهد؟ با اندوه سرش را در میان دست هایش فشرد.

 دلش سراسر عشق و درد بود، احساس خفگی گلویش را گرفت.دیگر نمی توانست آن زیبایی مطلق را بیابد دختر سیاهپوش از رود مهربان تر بود از جنگل آتش پاک تر بود، از کوهستان خار راستین تر بود از دشت ظلمت مجهول تر بوداز آن نبرد بزرگ با ازده های هفت سر عظیم تر بود از لوح آتشین خردمند تر بود. از باغ گل سرخ پر شکوه تر و از آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت زیباتر....گام به گام با او زیسته بود چون چراغی در راهشبود. آن دختر در جنگل آتش نیازی به تهذیب نداشت و پوریا با او توانست از جنگل بگذرد،در کوهستان خار آسیبی ندید و پوریا دلش را شکست در دشت ظلمت راه را می دانست و پوریا گمراه بود پوریا عشق را درون خود ندیده بود، فقط دشت ظلمت توانست درون خودش را به او بنمایاند و اما او باور نکرد در دشت ظلمت دست دختر سیاهپوش در دست او نلرزیده بود دست خودش بود که می لرزید و دست همسفرش بود که می فشرد.

 هوا تاریک شد و زمان دیدار شاهدخت رسید

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد