-
اولین نقد داستان
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 12:12
اولین نقد رو دوست خوبم فائزه تو بخش نظرات نوشته بود که من میذارمش اینجا تا همه بخونیدش. ستاره جان ببخشید اگر کوتاه و ناقص می نویسم که امتحانات تمرکزم را نابود کرده اند! ما همیشه در افسانه های قدیمی ایرانی می خوانیم که شاهزاده ای عاشق شاهدختی می شود و برای رسیدن به او سختی های بسیار تحمل می کند و در پایان داستان لیاقت...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت و...قسمت آخر
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385 21:56
از ازدواج شاهدخت آناهیتا و پوریا چند سال گذشت. پادشاه پیر درگذشت و پوریا به جایش نشست. شاهدخت، ملکه شد و مدت ی بعد دختر ی به دنیا آورد مثل برف سفید ، مثل گل سرخ ، مثل باد بهار ی لطیف و مثل آب گوارا ی کوهستان ها ی پر برف و مه گرفته، شیرین. سرگذشت آناهیتا، ملکه سرزمین ابدیت کامل شده بود و سرزمین ابدیت و جهان فان ی مانند...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و چهارم
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 11:57
پوریا چشم گشود . شاهدخت بر بالینش نشسته بود و پرستاری اش می کرد . پوری ا حی رت زده او را نگاه می کرد . شاهدخت ل بخند زد و گونه اش را بوسی د و گفت : « می دانم ه نوز باور نمی کنی ، تو داستانت را دو بار برایم گفتی بگذار یک بار هم من داستانم را برایت بگویم ، در سرنوشتم بود که ت نها با عشق ازدواج می کنم و می توانم آرزوهای...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و سوم
شنبه 27 خردادماه سال 1385 09:20
پوریا نتوانست در برابر آن ص دای محکم سرپیچی کند . وزی ر جلو آمد و نگاه عمیقش را به پوری ا دوخت و گفت :« مدت ها بود که شاهدخت محب وب ما اندوهگین بود . هر خواستگاری را با شوق می پذیرفت تا مگر اینکه مه رش را به دل بپذیرد . اما هیچ کس عشقی در دل او برنینگیخت . او اندوهگین بود گمان می برد عشق مرده و او دیگر هرگز نخواهد...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و دوم
دوشنبه 22 خردادماه سال 1385 12:39
پوریا در آب گرم و م عطر حمام کرد و لب اس زربافت ی را پوشی د که شاهدخت برایش فرستاده بود . بعد همراه ندیمه سیاهپوش شاهدخت از پله کان مارپیچ بالا رفت و به تالار میهمانان رسید .شاهدخت زیب اتر از صبح بر تخت نشسته بود و مه ربانانه به پوریا نگاه میکرد . دیگر آ ن طعنه و سرد ی در نگاهش نبود . وزیر و وکیل و نگهبان ها به ترتیب...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و یکم
جمعه 19 خردادماه سال 1385 16:49
پوریا کم کم از ضربه ی این زیبایی هولناک بیرون آمد. همه منتظر بودند. سرش را بلند کرد و چشم در چشم شاهدخت دوخت": ای زیبای بیکران هستی، از دیار دور، از سرزمین آریاییان می آیم. راه درازی بود و گاه تا دم مرگ پیش رفتم. دختر جوانی از سرزمین تو با من بود و راهنمایی ام کرد و از مرگ و نومیدی و درد نجاتم داد. همه ی این راه را...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیستم
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1385 12:21
روز بعد به شهر رسیدند. زمان وداع بود. پوریا دست دختر را گرفت و گفت: مهربانترین یارم راه را نشانم دادی سپاسگذارم. کمکم کردی پا به پایم جنگیدی از مرگ نجاتم دادی پرستاری ام کردی به بهای دردی جانکاه نگذاشتی خار به پایم فرو رود به سوگندت وفادار ماندی. ممنونم! حالا که سرنوشت مرا سوی شاهدخت می خواند ناچاریم جدا شویم. کاش...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت نوزدهم
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1385 10:40
روز بعد با صبح کاذب راه باز شد . دو مسافر شتابان وارد باغ شدند. در حقیقت شتابان وارد زیبایی شدند. توده به توده گل سرخ ، دریای زیبایی و رمز و راز و غرور و وحشت...... دو جوان غرق افسون گل سرخ بودند. آهسته و خاموش کنار هم قدم میزدند و زیبایی باغ را جذب می کردند. هیچ کدام چیزی نمی گفت. قلب شان از هیجان می تپید . پوریا...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت هجدهم
جمعه 5 خردادماه سال 1385 13:56
روز بعد، سوال سوم به رنگ سرخ نوشته بود : انتظار، انتظار.... و سوختن در آتش و خارها در زیر پای وتاریکی و ظلمت و داغ زخم اژده ها بر آرزوها.... رویاها ....... و بزرگ ترین داغ در پیش است : مرگ است، حیات است، وهم است، وجود است، راستی است، دروغ است. خورشید کم کم با افق مماس می شد و شهسوار هنوز پاسخی نیافته بود. با نگرانی از...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ،قسمت هفدهم
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1385 09:25
صبح روز بعدع واژه های دیگری به رنگ سیاه بر لوح نقش بست: بشکفی از او،بشکافد تو را زایی از او تا بخورد او تو بال وی از یال تو بس ریزتر خیز وی اما ز تو بس تیزتر پوریا باز نشست و فکر کرد. ساعت ها گذشت. چند دقیقه به غروب آفتاب مانده بود. دختر گفت:" عجله کن!" پوریا با اضطراب گفت :" نمی دانم . کمکم کن!" دختر کنارش نشست و...
-
گزیده هایی از جبران خلیل جبران
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1385 09:08
" زندگی به راستی تاریکی ست، مگر آنکه شوقی باشد و شوق همیشه کورست ، مگر آنکه دانشی باشد و دانش همیشه بیهوده است ، مگر آنکه کاری باشد و کار همیشه تهی ست ، مگر آنکه مهری باشد ..." جبران خلیل جبران
-
یه باز ی بامزه !
سهشنبه 2 خردادماه سال 1385 17:15
یه بازی جالبو بامزس ، به امتحانش می ارزه ! http://dura.cell.free.fr/home/swf/jeux%20de%20la%20poule.swf
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت شانزدهم
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 07:10
پوریا با پرستاری مداوم دختر خوب شد و چند روز بعد، دوباره راه افتادند. هر چه به سرزمین ابدیت نزدیک تر می شدند، خطرات راه کمتر می شد. با این حال دختر جلو می رفت و مراقب بود مبادا هیولای دیگری سر راه شان بیاید. به جنگل تاریک که رسیدند ، شب ها پوریا می خوابید و دختر پاس می داد. هر چه هم پوریا اصرار می کرد که بگذارد او هم...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت پانزدهم
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 09:46
دختر سرش را بالا گرفت و فریاد زد" نفرین بر شاهدخت سرزمین ابدیت، که تنها امیدم را از من گرفت.نفرین بر چشمان شوم و افسونگرش! کجاست که بیاید و تنها سزاوار عشقش را نجات دهد ؟" پوریا تکان سختی خورد:" این حرف را نزن.... بگذار .... با خاطره ای نیک از تو.... بمیرم... نفرینت را پس بگیر ". دختر ناتوان پوریا را در آغوش کشید و...
-
گزیده هایی از جبران خلیل جبران
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 09:42
جبران خلیل جبران می گوید : هفت جا ، نفس خویش را حقیر دیدم : نخست ، وقتی دیدمش که به پستی تن می داد تا بلندی یابد. دوم ، آن گاه که در برابر از پا افتادگان ، می پرید. سوم ، آن گاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید. چهارم ، آن گاه که گناهی مرتکب شد و با بادآوری این که دیگران نیز همچون او دست به گناه می زنند...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت چهاردهم
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1385 09:16
مدتی خاموش ماند تا صدایش را بشنود.اما از هر طرف فقط سکوت به طرفش می آمد. غصه دلش را پر کرد. نشست. این همه نخوت, این همه بلند پروازی ,این همه راه, با همه امیدهایش ,تنها برای شکستن دل دختر بی پناهی که در تمام راه کمکش کرده بود و نو میدانه نور بر ظلمات راهش تابانده بود..... ناگهان بغضش ترکید. سرش را بر زانو گذاشت و...
-
آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت سیزدهم
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1385 11:51
دختر جوان فریاد زد به راه فکر کرده ای! به مقصد فکر کرده ای ! دنبال راه گشته ای! اختیار را از فکرت بیرون کن! دستم آنقدر قوی نیست که بالا بکشمت . اگر به مقصد فکر کنی در پرتگاه می افتی. وحشت وجود شهسوار را گرفته بود دخترک با تمام نیرو دستش را می فشرد و بالا می کشید . اما دستش طاقت نداشت پوریا با صدای لرزان فریاد زد :چه...