*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت شانزدهم

پوریا با پرستاری مداوم دختر خوب شد و چند روز بعد، دوباره راه افتادند. هر چه به سرزمین ابدیت نزدیک تر می شدند، خطرات راه کمتر می شد. با این حال دختر جلو می رفت و مراقب بود مبادا هیولای دیگری سر راه شان بیاید. به جنگل تاریک که رسیدند ، شب ها پوریا می خوابید و دختر پاس می داد. هر چه هم پوریا اصرار می کرد که بگذارد او هم پاس بدهد، دختر نمی گذاشت و می گفت:" تو هنوز خوب نشده ای"

 پوریا نمی دانست که هر شب وقتی می خوابد، دختر جوان نقابش را بر می دارد، شمشیر به دست می گیرد و با دیوان می جنگد و بعد کنار پوریا می نشیند و موهایش را نوازش می کند.

 صبح روز بیست و نهم از ماه ششم سفر به کوهی رسیدند. دختر به کوه نگاه کرد و گفت:" این همان کوهی است که از آن برایم گفته اند. پشت این کوه به باغ گل سرخی می رسیم. سرزمین ابدیت پشت باغ است و تنها راه ورود به باغ ،‌عبور از لوح آتشین فرزانگی است . هر روز معمایی بر این لوح نوشته می شود و تنها پس از پاسخ گفتن به سه معمای پی در پی، لوح نا پدید می شود و می توان وارد باغ شد. اما اگر نتوانی به هر سه معما پاسخ دهی، لوح هرگز به تو اجازه ورود نمی دهد و باید از همین جا برگردیم"

 صبح روز بعد به لوح آتشین رسیدند.دختر گفت:" برویم معما را بخوانیم و تا شب نشده پاسخش را پیدا کنیم"

 دیوارهای بلند و سر به فلک کشیده ای باغ را در خود گرفته بود. به جای دروازه، لوح آتشین عظیمی قرار داشت . عبور از آتش همان بود و خاکستر شدن همان! در میان آتش ، واژه هایی به رنگ آبی نوشته شده بود:

    آکنده از اویی ودر آن  غوته ور

    مام تو بودست و تو او را پدر

     گرد جهان گشتی و او در تو بود

    حاصل رنج تو چه بود از سفر

 - " منظورش چیست؟"

 پوریا پاسخ داد:" بگذار فکر کنم"

 بعد نشست و ساعت ها گذشت. خورشید بهافق نزدیک می شد. پوریا همچنان در فکر بود. ساعتی تا غروب مانده بود که پوریا بر خاست و به دختر گفت:" به سراغ لوح برویم!"

 به جلو لوح که رسیدند، پوریا زانو زد و گفت:" ای لوح آتشین فرزانگی، سال هاست سرزمین ابدیت را می جویم. از هر کس نشانی می خواستم چیزی از سرزمین ابدیت نشنیده بود اما هر کدام دانش خود را از ابدیت به من آموختند. در سرزمینی دور پیری فرزانه گفت: ابدیت در درون توست .ابدیت دردرون توست.ابدیت در تو شناور است  و تو در ابدیت. جست و جوی ابدیت را از درون خود آغاز کن. پاسخ تو ابدیت نیست؟"

 واژه های آبی رنگ ناپدید شد. دختر با خوشحالی گفت:" درست است. معمای دوم فردا صبح پس از سپیده دم نوشته می شود."

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ستاره دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:59 ق.ظ http://kolbe-roya.blogsky.com

سلام . کاش زودتر وبلاگتو پیدا کرده بودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد