*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت پانزدهم

 

دختر سرش را بالا گرفت و فریاد زد" نفرین بر شاهدخت سرزمین ابدیت، که تنها امیدم را از من گرفت.نفرین بر چشمان شوم و افسونگرش! کجاست که بیاید و تنها سزاوار عشقش را نجات دهد ؟"

پوریا تکان سختی خورد:" این حرف را نزن.... بگذار .... با خاطره ای نیک از تو.... بمیرم... نفرینت را پس بگیر ". دختر ناتوان پوریا را در آغوش کشید و زار زار گریست .خونریزی مدام بیشتر می شد و امیدی نبود . دختر گریان سرش را بر سینه او گذاشت .اما ناگهان نور امیدی در فکرش درخشید سرش را بلند کرد و گفت:" چشم هایت را ببند می خواهم نقابم را بردارم ."

پوریا چشم هایش را بست دختر نقابش را برداشت و دوباره اورا در میان آغوشش گرفت    " حالا هر کاری می گویم بکن خواهش می کنم 

پوریا با ضعف گفت:" فایده ای ندارد برو ! "

- به چیزی جز شاهدخت فکر نکن . در ذهنت تصویرش کن ... حالا آرزویت چیست؟"

 پوریا با آخرین رمق هایش گفت:" شاهدخت...."

 - چشم هایت را باز نکن چطور می توانی به شاهدخت برسی؟"

 پوریا پاسخ داد" با .. رسیدن .. به .. سرزمین ابدیت"

 دختر سخت تر فشردش" چطور می شود به سرزمین ابدیت رسید"

 - " رهایم کن... بگذار آسوده بمیرم!"

 - " جواب بده، وقت می گذرد، چطور می شود به آنجا رسید؟"

 پوریا در فکر شاهدخت بود :" باید زنده بمانم"

 -" آرزویت چیست"

 -" می خواهم زنده بمانم اما امیدی نیست"

 دختر تکانش داد و گفت : از نا امیدی نگو ،آرزو کن زنده بمانی"

 و شهسوار را عاشقانه در آغوش کشید. ذهن پوریا بیدار شد . اکنون تنها آرزویش  زنده ماندن بود .شاهدخت را می خواست و باید زنده می ماند . او ستاره روشن افق دور دست زندگیش بود .

 معجزه ای رخ داد .آسمان و زمین روشن شد .ستاره دنباله داری در آسمان شتافت و راهی را روشن کرد .از کنار پهلوان جوان گلهای سرخ روییدند .اسب سفیدی در افق دوید. گوسفندها از دور بع بع کردند . پوریا چشم هایش را بسته بود و از این همه چیزی نمی دید. خونریزی اش کم و کمتر شد و بند آمد . پوریا نفسی کشید و گفت " انگار زندگی دوباره در رگهایم به جریان افتاده. انگار نجات یافته ام " . و بعد خسته به خواب رفت.

 دختر خسته از جا برخاست و کمی آب به او نوشاند. لبخندی بر لب های پوریا نشست. دختر خسته و کوفته به کنار چشمه رفت و دست و رویش را شست. کمی که  آرام گرفت به درختی تکیه داد و گریست.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد