*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت و...قسمت آخر

 

از ازدواج شاهدخت آناهیتا و پوریا چند سال گذشت. پادشاه پیر درگذشت و پوریا به  جایش نشست. شاهدخت، ملکه شد و مدتی بعد دختری به دنیا آورد مثل برف سفید ، مثل گل سرخ ، مثل باد بهاری لطیف و مثل آب گوارای کوهستان های پر برف و مه گرفته، شیرین.
سرگذشت آناهیتا، ملکه سرزمین ابدیت کامل شده بود و سرزمین ابدیت و جهان فان
ی مانند درون و بیرون یک گوی بلورین به هماهنگی رسیده بودند . آرزوهای بلند پوریا برای آدمیان تحقق می یافت و سرزمین ابدیت روز به روز غنی تر می شد .

 ملکه و پادشاه زندگی شیرینی داشتند . همه چیز خوب پیش می رفت تا روزی که پادشاه موقع شکار همراهانش را گم کرد و در جنگل انبوه سرگردان شد هر چه گشت کم تر یافت. فکر کرد بهتر است تا صبح صبر کند و بعد دنبال راه بگردد . در جست و جوی پناهگاهی برآمد تا شب را بگذراند . خسته و گرسنه و تشنه ، به چشمه ای رسید که چنار تناوری کنارش روییده بود . یاد شهر و مادرش افتاد و دلش تنگ شد . با اندوه آهی کشید و شب را کنار چشمه ماند . روز بعد راه افتاد و خیلی زود راه را یافت . چهار نعل به طرف قصر تاخت و بی آنکه با کسی حرف بزند به اتاقش رفت و در بستر افتاد .

 ملکه با عجله نزد او رفت و پرسید عزیزم ، چه شده ؟ تمام شب چشم به راهت بودم!»
اما ناگهان اندوه عمیق
ی را در نگاه شوهرش حس کرد:« از چه اندوهگینی مگر آرزویی داشته ای که نتوانم برآورم؟ تو نباید اندوهگین باشی با اندوه تو دو دنیا غمگین می شود . هر چه می خواهی بگو هر آرزویی داشته باشی در یک چشم برهم زدن برآورده می کنم ، بگو !»
پادشاه دستش را روی دست همسرش گذاشت و گفت
:« دلم می خواهد شهر و مادرم را دوباره ببینم، می شود ؟ »
رنگ از روی ملکه پرید. بدنش لرزید و ساکت ماند . پادشاه چشم به ملکه دوخت. مدتی گذشت
. ملکه با نگرانی گفت:« سیر زمان در سرزمین ابدیت با جهان فانی یکی نیست . چند سال است به این جا آمده ای اما بر جهان فانی چند هزار سال گذشته . از خانواده تو اثری نمانده . شهر تو کاملا دگرگون شده و این شاید به  دلیل آرزو های تو بوده . وانگهی، اگر از سرزمین ابدیت خارج شوی دیگر نمی توانی برگردی!»
ـ « یک بار توانسته ام و باز هم می توانم ! »
ـ « نه ! این بار فرق می کند . اجازه خروج از سرزمین ابدیت با همین جسم و کالبد ، تنها به شاهدخت سرزمین ابدیت داده می شود ! دیگران با خروج از این سرزمین ، به شکل نوزادی در جهان فانی متولد می شوند و تمام خاطره های این سرزمین را از یاد می برند . حتا من هم دیگر نمی توانم بدون دگرگونی از این سرزمین خارج شوم . دیگر شاهدخت نیستم، ملکه شده ام... این فرمان سرنوشت است . همه چیز حتی نیروی سحرآمیز من هم نمی تواند تغییرش بدهد . از این فکر بگذر!»
ـ « نمی توانم از فکر این آرزو بیرون بیایم. اگر نومید بشوم می میرم. نمی توانی مرا با همینکالبد به سرزمینم بفرستی و برگردانی؟»
ملکه با اندوه سرش را پایین انداخت:
« تنها عشق من، این در اختیارم نیست . فرمان سرنوشت است و نیروی سحرآمیز من هم از سرنوشت است. به محض خروج از اینجا، به شکل نوزادی در جهان فانی به دنیا می آیی و برای ابد از هم جدا می شویم . بگذار مدتی فکر کنم...»
اما ملکه نمی خواست به این جدایی فکر کند
. همه کار کرد تا این آرزو را در دل پادشاه بکشد . اما آرزو در اختیار پادشاه نبود . خود به خود می آمد . این هم فرمان سرنوشت بود . آرزوی بازگشت از بین نرفت و روز به روز قوی تر شد و چون راهی نبود تا به آن برسد نومیدی کم کم فرا رسید و پادشاه به بستر بیماری افتاد . چیزی به نومیدی مطلق و مرگ پادشاه نمانده  بود . ملکه آشفته بود . گمان می کرد خود خواهی اش برای دور نشدن از پادشاه ، همسرش را به کام مرگ فرستاده . از طرف دیگر ، می دانست نمی تواند داغ دوری او را تاب بیاورد . می دانست مدت کوتاهی پس از رفتن همسرش ، نومیدی او را هم می کشد . اما مرگ پادشاه بدتر از دوری بود . سرانجام ، تاب نیاورد و تصمیم گرفت . شب آخر به دیدار او رفت و با اندوه در آغوشش کشید :« تنها کسی بوده ای که با تمام وجودم به او مهر ورزیده ام . با رنج و سختی ، با چنگ و دندان ، تا دم مرگ رفته ام تا تو را یافتم و حالا... برای همیشه از دستم می روی... چه کنم؟ »
پادشاه که دیگر رمق نداشت
، ناتوان لبخند زد :« سال ها از دردی که بر پایت نشاندم ، رنج کشیدم . بارها آرزو کردم این درد از تو دور شود . این آرزو هرگز تحقق نیافت و من هرگز نا امید نشدم . این زخم روزی خوب می شود و درد پایان می گیرد . اما حالا به پایان رسیده ام . دخترمان را به تو می سپرم . می دانم او را خوب بزرگ می کنی تا سرزمین ابدیت ، دوباره شاهدختی داشته باشد . تنها نگرانم  که دیگر نمی توانم در دردهای شبانه ات درد بکشم . که پس از این ، ناچاری به تنهایی خاطره باغ گل سرخ را با خود داشته باشی . دیگر بوسه هایت را نمی چشم . دیگر در آغوشت نمی خوابم ، دیگر دخترم را نمی بینم . کاش این آرزوی نفرین شده از راه نمی رسید . کاش سال ها پیش به همان آرزوی پوچ پادشاهی مرده بودم...»
ملکه اشک ریزان فریاد زد :
« نه! تو نمی میری. منم که نابود می شوم . با سرنوشت می جنگم. سعی ام را می کنم. می دانم امید پیروزی ام کم است اما هر چه باداباد ، به همین راضیم که هرچند دور از من زنده باشی و خوشبخت شوی . شاید هرگز هم را نبینیم. اما بگذار تو زنده باشی. تمام تلاشم را می کنم. بگذار برای آخرین بار بوسه ات را بچشم و... برای آخرین بار، آرزو کن...»
گریان همسرش را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد
و آرزو کرد هر دو در همان حال بمیرند اما نمی توانست آرزوی خودش را برآورد . یکی از گوشواره های زمرد را از گوشش باز کرد . زنجیر کرد و به گردن شوهرش آویخت و دوباره او را در آغوش گرفت . پیش از آن که از بو سه های همسرش سیراب شود پادشاه ناپدید شد و ملکه خود را بر تخت خالی تنها یافت و لحظه ای به جای خالی  همسرش خیره شد می دانست همان لحظه نوزادی در سرزمین آریاییان به دنیا آمده . دیگر او را نمی دید باید تنها می زیست . در خلاء هماغوشی های شبانه و به همراه آن درد جانکاه ... آن سفر دراز دیگر حقیقت نداشت. تنها حقیقت ، تنهایی مطلق بود و نا امیدی ... و او دیگر حتی شاهدخت هم نبود ... ملکه در خلوت خاموش اتاق تنها عشق زندگی اش تلخ گریست... چند ساعت گذشت. بی فایده بود نمی توانست بدون همسرش زندگی کند . آرام شد . از اتاق بیرون آمد. وزیر را خواند و تمام ماجرا را گفت. وزیر خاموش ماند و سر تکان داد شاهدخت دخترش را بوسید و به او سپرد سوار اسب شد از قصر بیرون رفت و به طرف مرزهای سرزمین ابدیت تاخت. کنار ورز از اسب پایین آمد نگاهی به فضای مه آلود جهان فانی کرد . جهان بسیار بزرگ بود . نگران شد بر خاک افتاد و گفت پروردگارا تا کنون رنج بسیار کشیده ام و دم بر نیاوردم . آرزوهایم یکی یکی در هم شکستند . تا به حال به درگاهت استغاثه نکردم .... این تنها آرزویم را بر آور ، بگذار در سرزمین او به دنیا بیایم ، شاید روزی بتوانیم یکدیگر را بیابیم... سوگندت می دهم تنها آرزویم را بر آور و هر چه می خواهی از من بگیر حتی چشمهایم را ... اما مگذار دل شکسته بمانم ... 
سپس از جا برخاست اسبش را رها کرد برای واپسین بار به سرزمین ابدیت نگریست لبخند زد و با یاد باغ گل سرخ از مرز گذشت...  
آن لحظه دختری نابینا در سرزمین فانی آریاییان به دنیا آمد...

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و چهارم

 

پوریا چشم گشود . شاهدخت بر بالینش نشسته بود و پرستاری اش می کرد . پوریا حیرت زده او را نگاه می کرد . شاهدخت لبخند زد و گونه اش را بوسید و گفت  :« می دانم هنوز باور نمی کنی ، تو داستانت را دو بار برایم گفتی بگذار یک بار هم من داستانم را برایت بگویم ، در سرنوشتم بود که تنها با عشق ازدواج می کنم و می توانم آرزوهای معشوقم را بر آورده کنم . سالها گذشت ، همه چیز داشتم جز عشق . نیروی سحر آمیز درونم نهفته مانده بود و انگار نبود . خواستگارهای زیادی داشتم اما هیچکدام را دوست نداشتم . دیروز پیرمرد قصه گویی به قصرم آمد و داستان جوانی را گفت که در سرزمینی دور زندگی می کند و در سرنوشتش آرزوهای بسیاری مقدر است و مقدر است هر وقت از رسیدن به آرزویی نومید شود بمیرد . با خودم گفتم اگر او را بیابم و دوستش بدارم جفت بی نظیری می شویم . فکرم را برای پیرمرد قصه گو  تعریف کردم . پیرمرد گفت من و آن جوان از دو نیمه یک سیب به دنیا آمده ایم و هر کدام از ما نیمه دیگر سیب است . گفت من و آن جوان فقط با رسیدن به هم رستگار می شویم و راز بقای جهان فانی و سرزمین ابدیت ، رسیدن ما به هم است . گفت وقت آن رسیده که سرزمین ابدیت و جهان فانی به هم بپیوندند ، تنها مشکل این بود که من در سرزمین ابدیت بودم و او در جهان فانی و به هم دسترسی نداشتیم . تصمیم گرفتم هر طور شده پیدایش کنم . به اتاقم رفتم و در را بستم . لباس سیاه پوشیدم و نقاب زدم و پنهانی از شهر بیرون رفتم ، اجازه خروج از سرزمین ابدیت با همین جسم و همین کالبد ، تنها  به شاهدخت سرزمین ابدیت داده می شود . دیگران با خروج از سرزمین ابدیت به شکل نوزادی در جهان فانی به دنیا می آیند و هیچ خاطره ای از سرزمین ابدیت نخواهند داشت. از مرزهای سرزمین ابدیت گذشتم و راه سرزمین شما را در پیش گرفتم تا اینکه آن روز مرا در کام مرگ یافتی . تو را نمی شناختم اما همان دم مهرت را به دل گرفتم و یاد آن جوان که آرزوهای بلند داشت از فــکرم گذشت . همان وقت دانستم که نمی توانم کسی را جز تو دوست بدارم . اما وقتی سرگذشت خودت را برایم گفتی فهمیدم همان جوانی هستی که دنبالش می گشتم . خواستم ببینم بی آنکه هویت مرا بدانی می توانی به من مهر بورزی یا نه ؟ اما تو آنقدر در فکر شاهدخت بودی که حاضر نشدی رویم را ببینی و سوگندم دادی نقابم را بر ندارم و حتی نامم را نپرسیدی . دلم شکست از شاهدخت متنفر شدم . شاهدختی که ندیده عاشقش می شدند ، اما سزاوار آن عشق ها نبود . از تو خشمگین شدم ، تویی که عاشق نگاره شاهدخت شده بودی و نتوانستی خودش را دوست بداری . تصمیم گرفتم در لباس شاهدخت آناهیتا انتقام بگیرم . می خواستم پیشنهاد ازدواجت را نپذیرم ، اما باز همه چیز خراب شد، به قصر آمدی و نتواستم آزارت دهم. عشق تو دم به دم در دلم بیشتر می شد و می ترسیدم با رنجاندنت برای همیشه از دست بدهمت . چرا که آن دختر سیاهپوش وجود نداشت . بعد تو از عشقت به دختر سیاهپوش گفتی ، دیگر درماندم ، شاهدخت شکست خورده بود و دختر سیاهپوش دیگر وجود نداشت تا از پیروزی اش لذت ببرد . حالا دیگر آرامش یافته ام . دختر سیاهپوش با شاهدخت آشتی کرده . جوان بلند پرواز با مسافر کنار رود آشتی کرده . پوریا فرزند سرزمین آریاییان و آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت با هم آشتی کرده اند ، شاید جهان فانی و سرزمین ابدیت هم با هم آشتی

کنند » .

پوریا ساکت ماند ، سرانجام گفت :« اما وزیر به من گفت که تو دیشب خودت را در اتاقت حبس کرده ای ! »

 شاهدخت سیاهپوش خندید :«  سیر زمان در سرزمین ابدیت و جهان فانی متفاوت است . آن دورانی که در جهان فانی بر من گذشت ، در سرزمین ابدیت تنها چند ساعت بود » .

 شاهدخت چند لحظه سکوت کرد بعد گردنبندش را از سینه باز کرد و به پوریا داد . پوریا نگین آن را خوب می شناخت . از زمرد بود با طرحهای عجیبی بر رویش! گردنبند خودش را بیرون آورد و با حیرت کنار گردنبند آناهیتا گرفت .  

 آناهیتا هر دو را از او گرفت و گفت پیرمرد گفته بود که این در حقیقت گوشواره است اما فقط وقتی اجازه دارم آن را به گوشم بیاویزم که جفتش را پیدا کرده باشم . حالا می توانم هر آرزویت را برآورده کنم » .

 و بعد هر دو نگین را از زنجیر در آورد و به گوشش آویخت .

 وزیر به اتاق شهسوار آمد و با دیدن آن دو سرانجام لبخند مهربانی زد و به پوریا گفت :« پس رفتی . از سویی رفتی و چه زود رسیدی ! »

 پوریا خندید و گفت رفتم . از سویی رفتم و نفهمیدم رسیدنی در کار نیست . فقط رفتن » .

 دو نیمه نا تمام یگانه شدند و در این آمیختگی سرزمین ابدیت با جهان فانی به هر دو سرزمین تازگی بخشیدند . فرزند سرزمین آریاییان و شاهدخت سرزمین ابدیت با هم ازدواج کردند و چند سال با شادی کنار هم می زیستند . پوریا آرزو می کرد و شاهدخت آرزوها را بر آورده می کرد . در سرزمین ابدیت روز به روز بالیدند و رشد کردند اما تنها یک آرزوی پوریا بود که هرگز بر آورده نشد و او هرگز از برآورده شدن آن نومید نشد و آن از بین رفتن درد جانکاه پای دختر سیاهپوش به هنگام غروب آفتاب بود . هر روز به هنگام غروب آفتاب شاهدخت را تنگ در آغوش می گرفت و با دردش درد می کشید .

 

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و سوم

 

پوریا نتوانست در برابر آن صدای محکم سرپیچی کند . وزیر جلو آمد و نگاه عمیقش را به پوریا دوخت و گفت مدت ها بود که شاهدخت محبوب ما اندوهگین بود . هر خواستگاری را با شوق می پذیرفت تا مگر اینکه مهرش را به دل بپذیرد . اما هیچ کس عشقی در دل او برنینگیخت . او اندوهگین بود گمان می برد عشق مرده و او دیگر هرگز نخواهد توانست عاشق شود . اما دیشب او را شاد دیدم . گفت به زودی عشقش را می یابد . به اتاقش رفت و از ما خواست تا صبح مزاحمش نشویم . امروز پیش از آمدن تو بیرون آمد و شادمانه فرمان داد تالار پذیرایی را آماده کنیم . سرانجام گفت روز خوشبختی او فرا رسیده ، نمی فهمیدیم چه می گوید ، اما حالا می دانیم منتظر تو بوده . تو آمدی و آرزوهایش را بر باد دادی . آناهیتا دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد و سرزمین ابدیت دیگر پادشاهی نخواهد داشت . این ضربه او را از پا در خواهد آورد . افسوس که او بر آوردن آرزوهای خودش را نمی تواند و این تنها آرزویش را به گور می برد . او مهرش را بی دریغ نثار تو کرده ، بهتر است با او ازدواج کنی » .

پوریا سرانجام بر خود مسلط شد و گفت :« ای وزیر که نگاهت آدمی را به یاد بالهای مرگ می اندازد ، مگر نگفتی شرم بر من باد و بر آن نقاب ؟ »

 وزیر گفت باز هم می گویم ، شرم بر تو و آن نقاب و می افزایم شرم باد بر چشم های نابینای تو ! » 

پوریا گفت اگر شاهدخت ازدواج نکند قدرت در دست تو می ماند . مگر همین را  نمی خواهی ؟ »

 پیرمرد خنده خشکی کرد و گفت شرم بر حماقت آدمیان . این همه راه را آمدی ، اما نفهمیدی در سرزمین ابدیت قدرت ارزشی ندارد » .

 پوریا پشتش را به وزیر کرد و از تالار بیرون رفت .

 پوریا قرار نداشت. یک لحظه پشیمان می شد و دوباره دل به شاهدخت می بست و لحظه ای دیگر یاد دختر سیاهپوش ، مهر

 شاهدخت را از دلش بیرون می برد . از دودلی اش خشمگین بود .

 چند روز گذشت و شاهدخت را ندید . گاهی وزیر سراغش می آمد و آخر گفت پیک ها خسته از سفر برگشته اند  و  هیچ

 نشانی از آن دختر نیافته اند . چنین دختری وجود ندارد . تصمیمت عوض نشده ؟ »

 پوریا پاسخ نداد و سرش را پایین انداخت . وزیر نشست و باز در چشمهای پوریا خیره شد و گفت :« در چشمهای من نگاه کن » .

پوریا آرام چشم هایش را بالا آورد . وزیر گفت کسی نمی تواند زنی را بیابد که خودت بر چهره اش نقاب گذاشته ای و  نام و نشانی ندارد » .

پوریا گفت سرزمین ابدیت را نمی شناسم گم می شوم .

وزیر گفت از هر طرف که بروی ، اگر بروی به او می رسی . یا بمان و فراموشش کن یا بیابش . از شجاعتت شنیده ایم ، اما ندیده ایم » .

برخاست و از اتاق بیرون رفت . پوریا مدتی همان جا ماند ، بعد از پلکان نیمه روشن مارپیچ پایین رفت تا به باغ قصر رسید . کنار استخر نشست و به ماهی ها خیره شد . چند قدم دورتر به باغ  هزارتو  می رسید . اگر می توانست از آن باغ بگذرد  در سرزمین پهناور ابدیت سرگردان می شد . اما اشتیاقش برای یافتن دختر مدام بیشتر می شد.هرچند تصویر شاهدخت او را از هر تصمیمی باز می داشت . شاهدخت آناهیتا سراسر بی گناهی و پاکی بود . خودش را به خاطر آزردن او نمی بخشید ، اما  نمی توانست از اندیشه همسفر اندوهگینش بیرون بیاید .

 خورشید افول می کرد . شکوه و زیبایی شاهدخت در برابر آن زیبایی نهان هیچ بود . پادشاهی و فرمانروایی سرزمین ابدیت در برابر عشق نومیدانه آن سیاهپوش به نفسی نمی ارزید . حالا که دلش سرشار از عشق او  بود ، چگونه می توانست از زیباییها و پاکی ها و جوانمردی ها لذت ببرد ؟ دیگر چگونه می توانست آرزو کند ؟ شاهدخت همان بود که سال ها دنبالش گشته بود  . او می توانست همه آرزوهای ناممکن پوریا را بر آورده کند .

 اما آرزو چه حاصلی داشت ؟ بدون همسفر سیاهپوش هیچ آرزویی در اندیشه اش نمی رویید . بی او هیچ بود . از تردیدش تعجبکرد. راه روشن بود . دخترک درد می کشید و پوریا کنارش نبود .

 تصمیم گرفت شبانه حرکت کند . نگاهی به باغ هزارتو کرد . انگار باری از قلبش برداشتند . احساس سبکی می کرد ،جان تازه ای یافت . برخاست و رو به قصر کرد تا بارش را ببندد . اما ناگهان از پشت درختان هزارتو  صدای آشنایی به گوشش رسید . کنجکاوی اش تحریک شد . آرام به طرف صدا رفت . صدا کم کم واضحتر می شد :

ـ « بسوزی ای باغ گل سرخ

تو فقط خار شدی برای من

آه پای من ، آه پای من... »

دلش تکان سختی خورد و بدنش به لرزه افتاد . باور نمی کرد ، همین جا ، در همین نزدیکی .... امکان نداشت... جهان دور سرش می چرخید . با هیجان وارد باغ هزارتو  شد و دنبال صدا رفت . آنقدر گشت و گشت تا صدا نزدیکتر شد و سرانجام در یکی از  پیچ های باغ  هزارتو  صاحب صدا را یافت . واقعا خودش بود ؟  

 ـ « بسوزی ای چشمه و چنار

 تو فقط سیل شدی به قلب من

آه قلب من ، آه قلب من...

 بمیری ای نگاه من

 تو فقط اشک شدی به چشم من

آه اشک من ، آه اشک من... »

پوریا با بغض خودش را به پای دختر نقابدار انداخت و بر آنکه با دستمال خودش بسته بود بوسه زد و گفت :« باید می دانستم که بر می گردی ، مهر را می جستم بی آنکه ببینم در کنارم است ، مرا ببخش .

قطره اشکی بر دست پوریا چکید ، اما دیگر صدای ناله ای نیامد .

پوریا سرش را بالا گرفت و گفت :« خدایا نگذار اینطور رنج بکشد . جانم را بگیر و این درد را از او دور کن » .

 دختر دیگر ننالید . اما پوریا از درد او خبر داشت . کم کم تاریکی فرود آمد و درد رفت. دختر نفس راحتی کشید و گفت :« چگونه ای همسفرم ؟ »

ـ « نپرس » .

ـ « شاهدخت آناهیتا را دیدی ؟ »

 ـ « زیباتر از زیبایی است . افسونگر از افسون است » .

 دختر با طعنه گفت :« راستی ؟ »

 ـ « اما او فقط مثل تندیسی بی گناه است . زیبایی اش را می پرستم ، اما مهرش را نمی خواهم، فقط عشق تو در دلم است ».

دختر با خنده گفت چه انتخاب دشواری در این وفور نعمت ! »

 ـ « بیا برویم ، تو به من نزدیکی ، مثل خواب بر تن خسته ای . مثل آب بر ترک زمینی ، بیا شاهدخت و سرزمینش را رها کنیم .

داغ دوری اش را از یاد خواهم برد ، اما تاب دوری از تو را ندارم . شیفته رویش شده ام اما روحش را نمی شناسم ، تو را می شناسم . کاش شاهدخت را نمی دیدم »

ـ « تو شاهدخت آناهیتا را پیش از این ها دیده ای ! »

 پوریا با شگفتی سرش را بلند کرد .

 ـ « پس از جنگ با اژدهای هفت سر وقتی بی امان خون از تو می رفت تنها راهی که برای نجات تو از مرگ به ذهنم می رسید این بود که آرزوی زنده ماندن را در اندیشه ات شعله ور کنم ، بعد شاهدخت را در نظرت آوردم ، فقط او می توانست آرزویت را بر آورده کند . بعد خودم را بین تو و شاهدخت واسطه کردم و با دستهای او در آغوشت کشیدم . شاید فهمیده بودم که شاهدخت  هم تو را دوست دارد ، او آرزویت را بر آورد و از مرگ نجاتت داد ، در آن لحظه تو در آغوش خود شاهدخت بودی » .

 پوریا لبخندی زد و گفت :« حالا بر آوردن آرزویم فقط از تو ساخته است، آرزویی ندارم جز اینکه رویت را ببینم و در آغوشت بکشم».

ـ « شاید جذام داشته باشم همانطور که شاهدخت گفت » .

 ـ « از جذام می میرم همانطور که به شاهدخت گفتم » .

بعد دستش را دراز کرد و نقاب از چهره  دختر برداشت . با حیرت نگاهی به صورت دختر کرد و سرش گیج رفت ، دنیا دور سرش

چرخید ، چشم هایش سیاهی رفت و در دامن دختر افتاد .