*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ،قسمت هفدهم

صبح روز بعدع واژه های دیگری به رنگ سیاه بر لوح نقش بست:

بشکفی از او،بشکافد تو را

زایی از او تا بخورد او تو

بال وی از یال تو بس ریزتر

 

 خیز وی اما ز تو بس تیزتر

 پوریا باز نشست و فکر کرد. ساعت ها گذشت. چند دقیقه به غروب آفتاب مانده بود. دختر گفت:" عجله کن!"

 پوریا با اضطراب گفت :" نمی دانم . کمکم کن!"

 دختر کنارش نشست و دستش را گرفت:" از شاهدخت کمک بخواه!"

 پوریا گفت:"چرا با طعنه از او یاد می کنی؟مگر به تو بد کرده؟"

 دختر، اندوهگین گفت:" زندگی ستمگر است. تو را کمک می کنم تا به رقیبم برسی عو مرگ خودم را تغذیه می کنم و سرانجام ، در پایان  این راه دراز ، فقط او در مقصد منتظر من است!"

 پوریا از جا پرید :" آفرینع باز نجاتم دادی !همین است، مرگ!"

 وازه های سیاه رنگ محو شد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد