*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیستم

 

 روز بعد به شهر رسیدند. زمان وداع بود. پوریا دست دختر را گرفت و گفت: مهربانترین  یارم راه را نشانم دادی سپاسگذارم. کمکم کردی پا به پایم جنگیدی از مرگ نجاتم دادی پرستاری ام کردی به بهای دردی جانکاه نگذاشتی خار به پایم فرو رود به سوگندت وفادار ماندی. ممنونم! حالا که سرنوشت مرا سوی شاهدخت می خواند ناچاریم جدا شویم. کاش رویت را می دیدم. و گونه ات را می بوسیدم. اما می دانی پیش از دیدن شاهدخت نمی توانم. نشانی بده تا بعد به دیدنت بیایم.

دختر دست مرد جوان را فشرد و گفت: از مرگ نجاتم دادی ممنونم. اما بعد بهای گزافی خواستی . از من خواستی که در آتش عشقت بمانم و بسوزم... برو و آن خوشبختی را که می جستی در شاهدخت بیاب

او به راستی می تواند اما من نشانی ندارم نامی ندارم دیگر حتی وجودی هم ندارم خدا نگهدار.

 پوریا سر را پایین نگه داشت و گفت کاش زخم خار را من برداشته بودم. و اینطور پاسخ رنجهایت را نمی دادم.

 ـ راحت باش این درد برای من یادگاری از عشق تو و راه درازی است که با هم آمدیم. حالا که باید وداع کنیم هرچه زودتر بهتر.

 بعد رویش را برگرداند و دوان دوان دور شد.

پوریا همان روز به قصر شاهدخت رفت و تقاضای ملاقات کرد. نگهبان او را دم در نگه داشت و کسی را فرستاد تا از شاهدخت اجازه ورود بگیرد. مدتی بعد جواب آوردند که شاهدخت آناهیتا او را در تالار مهمانان می پذیرد.

 نگهبان جلو افتاد و پوریا به دنبالش از باغ هزار تویی گذشتند. اگر پوریا تنها بود بی شک در آن باغ گم میشد.

 درختهای عظیم سر به فلک کشیده ای در دو طرف مسیر را مشخص می کرد. همه جور درختی بود. درخت میوه درخت بی ثمر درخت مناطق سردسیر و گرمسیر و درختهای خار داری که پوریا در بیابانهای دوری دیده بود. انگار درختهای همه جای دنیا در آنجا جمع بود. هر از گاهی به سه راه یا چهار راهی می رسیدند. که آدم هیچ تصوری نداشت باید از کدام راه برود. سرانجام از هزار تو بیرون آمدند. و به محوطه باز جلوی قصر رسیدند که قصر به شکل مارپیچ عظیمی از وسط آن بیرون زده بود و سر به آسمان می سایید. نگهبان پوریا را به نگهبان سیاهپوست سپرد. نگهبان سیاهپوست پوریا را از راه پلکان مارپیچی چند طبقه بالا برد و به نگهبان زرد پوستی سپرد که چند طبقه بالاتر او را به نگهبان سرخپوستی سپرد. پلکان در تمام مسیر با هزاران شمع روشن شده بود که آرام می سوختند و روی زمین سایه روشنهای غریب می انداختند. آنقدر رفتند تا رسیدند به تالار میهمانان.

 پوریا خسته و فرسوده در تالار بزرگ نشست و منتظر ماند. دور تا دور تالار شمع می سوخت و نور ملایمی فضای تالار را روشن می کرد. انواع و اقسام سازها را در هر گوشه گذاشته بودند فرش عظیم سیاهی پوشانده بود و دیوارها پر بود از نگاره های زیبای رنگارنگ از تمام افسانه های غریبی که شهسوار درباره شان شنیده ود . تخت شاهدخت به شکل مار عظیمی که دمش را به دهان گرفته بود درست بالای تالار قرار داشت. مدتی گذشت سرانجام در بز شد و نگهبان با صدای بلند گفت: آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت به تالار میهمانان گام می گذارند.

 شهسوار لرزید. شاهدخت با آن موهای بلند دو رنگ سیاه و زرین با آن لباس سفید بلند با آن لبهای سرخ با آن پوست سفید با آن چشمهای درشت سیاه که انگار تمام رمز و راز جهان از آن می آمد با آن خرامش نرم که انگار بر فراز سطح زمین راه می رفت و نه روی ان از باغ گل سرخ هم زیبا تر بود. هیچ چیزی در دنیا زیبایی او را نداشت. حتی نگاره خود شاهدخت. پهلوان جوان بهت زده به شاهدخت خیره شد.شاهدخت آرام لغزید و جلو آمد.مقابل شهسوار ایستاد وچند لحظه با طعنه ای در آن چشم های راز گونش، سراپای او را برانداز کردو سرد گفت:" جوان،‌ می خواستی مرا ببینی، این هم من!"

 رویش را برگرداند و با همان نرمش ، به طرف تختش رفت و روی مار چنبره زده نشست. وزیر از کنار تخت خم شد و چیزی در گوش شاهدخت زمزمه کرد. پیرمرد سیه چرده و قد بلندی بود که نگاه مرموزش تا مغز استخوان پوریا را لرزاند. طوری نگاه می کرد که انگار همه چیز را از همه وقت می داند. شاهدخت سرش را تکان داد و لبخند شیرینی زد. بعد رو به شهسوار کرد و گفت:" جوان ، چرا می خواستی مرا ببینی و زحمت این راه دراز را بر خود هموار کردی؟"

 

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت نوزدهم

روز بعد با صبح کاذب راه باز شد . دو مسافر شتابان وارد باغ شدند. در حقیقت شتابان وارد زیبایی شدند. توده به توده گل سرخ ، دریای زیبایی و رمز و راز و غرور و وحشت...... دو جوان غرق افسون گل سرخ بودند. آهسته و خاموش کنار هم قدم میزدند و زیبایی باغ را جذب می کردند. هیچ کدام چیزی نمی گفت. قلب شان از هیجان می تپید . پوریا پرسید:" تو از باغ چیزی نمی دانستی؟" - درباره اش شنیده بودم. اما هرگز امید نداشتم ببینمش. نمی دانستم افسون هستی از این باغ می آید." پوریا ،لبخند زنان گفت:" خوشحالم که زنده ماندم و دیدم." چیزی به پایان باغ نمانده بود که ناگهان چشم دختر سیاه پوش به گل سرخی افتاد که جلوی پای پوریا افتاده بود و نزدیک بود پایش را روی آن بگذارد.با شتاب پوریا را هل دادو ناگهان پایش لغزید و خاری در پاشنه ی پایش فرو رفت.قطره ای خون بر ساقه چکید. گل سرخ رویید و زیباترین بوته گل سرخ جهان شد. گل ها با اندوه به دختر نگریستند . قطره ای شبنم از زیباترین گل جهان چکید و با اشک دختر در هم آمیخت. پوریا با نگرانی خم شد و پاشنه پای او را نگاه کرد. زخم خار به شکل ستاره بود ستاره ای زیبا ستاره قطبی. با دستمالش پای او را بست :حالت خوب است؟ ـ حالم خوب است. ـبهتر است کمی صبر کنیم تا بتوانی راه بروی دختر جوان گفت نه می توانم راه بروم. و به خاطر نقابش پوریا ندید که چهره اش از درد به هم پیچیده. دختر لنگان از جا بلند شد و گفت : برویم . آخر باغ نزدیک است. راه افتادند . دروازه خروجی از دور پیدا شد. دختر نگاهی به دروازه انداخت و گفت: این جاست. سرزمین ابدیت پشت این دروازه است. همین که از دروازه بگذریم جنگل انبوهی پیش رویمان ظاهر می شود و دروازه و باغ نا پدید می شود. از اینجا می توان برگشت اما اگر وارد سرزمین ابدیت شویم دیگر نمی توانیم از آن خارج شویم . هنوز فرصت برگشتن داریم. می خواهی به راهت ادامه بدهی؟ پهلوان جوان گفت : رنج این سفر دراز و سالها آوارگی را تحمل نکردم تا در لحظه دیدار برگردم . دختر سیاهپوش آهی کشید و گفت: می دانم اما باید می گفتم برای آخرین بار به باغ گل سرخ نگاه کردند. می خواستند این منظره را برای همیشه در یاد داشته باشند. می دانستند دیگر هرگز این زیبایی را نمی بینند. بعد به طرف دروازه ذفتند . پوریا هیجان داشت. اگر کمی دیگر در باغ می ماندند قلبش از سینه بیرون می زد. دختر سیاهپوش نفس عمیقی کشید و گفت آماده ای؟ پوریا سرش را تکان داد . دختر گفت دستم را بگیر و چشمهایت را ببند. باید با هم از دروازه بگذریم. تا نگفته ام چشمهایت را باز نکن. پوریا دست دختر را گرفت و چشمهایش را بست. دختر نقابش را برداشت . نگاهی به باغ گل سرخ انداخت. گل سرخی برداشت بوسید و بر زمین گذاشت. بعد قطره اشک روی گونه اش را پاک کرد و به همراه شهسوار از دروازه گذشت. باغ گل سرخ ناپدید شد و جنگلی تاریک و انبوه و تو در تو پیش رویشان سر برافراشت. پوریا به جنگل چشم دوخت. دختر دستش را بر پشت پوریا گذاشت و گفت : این هم سرزمین ابدیت . از جهان فانی به سرزمین ما خوش آمدی. شهسوار اشکهایش را پاک کرد لبخند زد و گفت : راستی؟ باورم نمی شود پس از این همه آوارگی! دختر سرش را پایین انداخت و گفت راهی نمانده شهر پشت این جنگل است. چند ساعت راه است. قرار شد شب همانجا بمانند و فردا صبح زود به راه بیفتند. پوریا از دختر خواست آتشی روشن کند تا او چیزی برای خوردن بیابد. دختر چوب جمع کرده بود و داشت اتش روشن می کرد که خورشید به افق رسید دختر به آفتاب سرخ نگاه کرد و ناگهان برای اولین بار مفهوم هشدار لوح آتشین را دریافت. درد از زخم پایش آغاز شد و کمکم تمام بدنش را گرفت. اول توجه نکرد و کارش را ادامه داد اما درد فلجش کرده بود سعی کرد برخیزد اما با هر حرکتی قلبش از درد تیر می کشید در اوج درد نگاهی به زخمش کرد و سعی کرد لبخند بزند. شنیده بود لبخند درمان هر دردیست. اما درد امانش نداد و دوباره لبهایش را گزید. باید تحمل می کرد این درد تا پایان عمر با او بود و باید تاب می آورد . دوباره خواست بلند شود اما نتوانست و بر زمین افتاد. خورشید در حال غروب بود که پوریا با گاوی وحشی بر دوش برگشت. ناگهان از پشت درختها صدای نالان دختر سیاهپوش را شنید . بسوزی ای باغ گل سرخ تو فقط خوار شدی برای من؟ آه پای من ! آه پای من!.... بغض گلویش را فشرد . می دانست نمی تواند درد دختر را تسکین دهد. باید تا تاریکی کامل صبر می کردند. دختر به خاطر او به این روز افتاده بود. کاش آن دختر چیزی جز عشق از او می خواست اما او حتی عشق پوریا را هم نخواسته بود. آرام نزدیک شد. چشم دختر به او افتاد و ناله هایش قطع شد. به زحمت سعی کرد از جا برخیزد. اما پوریا گفت : بنشین استراحت کن من غذا را آماده می کنم. هوا تاریک شد و درد همانطور که ناگهانی آمده بود ناگهانی هم رفت. دختر نفس راحتی کشید و گفت : تمام شد راحت شدم.

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت هجدهم

 

روز بعد، سوال سوم  به رنگ سرخ نوشته بود :

انتظار، انتظار....

و سوختن در آتش

 و خارها در زیر پای

 وتاریکی و ظلمت

 و داغ  زخم  اژده ها بر 

 آرزوها.... رویاها .......

 و بزرگ ترین داغ در پیش است :

 مرگ است، حیات است،

وهم است، وجود است،

  راستی است، دروغ است.

 خورشید کم کم با افق مماس می شد و شهسوار هنوز پاسخی نیافته بود. با نگرانی از دختر پرسید: " تو چیزی می دانی؟"

 -"نمی دانم.... مطمئن نیستم.... نمی توانم چیزی بگویم!"

 خورشید به افق رسید. پوریا با دلهره گفت:" زحمت هامان دارد بر باد می رود، فکری بکن!"

 - آخر چیزی به فکرم نمی رسد!"

پوریا سرش را در دست هایش گرفت:" اگر به سرزمین ابدیت نرسم، از نومیدی می میرم!"

 دختر با اندوه دستش را بر شانه او گذاشت و گفت:" بگذار من صحبت کنم . شایددلش به رحم بیاید و راه را باز کند."

 پوریا هم چنان خاموش بود و سرش را بر زانوهایش گذاشته بود. دختر تنها نزد لوح رفت و زانو زد :" ای سرچشمه فرزانگی، در راهی دراز به جست و جوی سرنوشت این جوان از مرگ نجاتم داد . بیهوده عشقش در دلم جوانه زد، که عشق دیگری در دلش  ریشه دوانده بود حاضر نشد رویم را ببیند . از سرنوشتم رو گرداندم دل شکسته ام را از یاد بردم و او را در رسیدن به رقیبم کمک کردم ...

  صدای دختر می لرزید : که مرگ او مرگ من بود . عشق او به آن دیگری هم مرگ من است اما باز وجودش وجودم است . این عشق مرا نابود می کند اما وجودم در گرو همین عشق است عشق او فقط یک رویاست ... اما به این رویا دل خوشم به این نابودن در نابودی و بودن در نابودن راضی ام . یبه دل شکستگی ام رحم کن...

 اما واژه های سرخ هم چنان بر جا بود. خورشید تا نیمه در افق فرو رفت . بغض دختر ترکید: اگر راه باز نشود او می میرد . اگر او بمیرد من می میرم . به دل شکسته من رحم نمی کنی؟

 بیش از ربع خورشید در آسمان نمانده بود ناگهان دختر سرش را بلند کرد و به لوح آتشین خیره شد :پاسخ تو همین است؟ عشق؟

 حروف سرخ نا پدید شد و واژه های سپیدی جای آنها را گرفت:

 وای بر شما که هر سه پرسش را پاسخ گفتید. فردا به گاه بامداد دروغین راه را می گشایم تا گشوده بماند تا بامداد راستین. در گذر از باغ هشیاری کنید که مرگ است و زندگی . چون عشق زیباست اما چون عشق ویرانگر. حذر کنید از خارهای گل سرخ. زخمی از خارهای این باغ حاصلش دردی جانکاه است همواره به گاه غروب آفتاب که فرو ننشیند مگر به گاه غروب آفتاب. بر حذر باشید از خارهای گل سرخ!