*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت چهاردهم

مدتی خاموش ماند تا صدایش را بشنود.اما از هر طرف فقط  سکوت به طرفش می آمد. غصه دلش را پر کرد. نشست. این همه نخوت, این همه بلند پروازی ,این همه راه, با همه امیدهایش ,تنها برای شکستن دل دختر بی پناهی که در تمام راه کمکش کرده بود و نو میدانه نور بر ظلمات راهش تابانده بود..... ناگهان بغضش ترکید. سرش را بر زانو گذاشت و گریست.......

فشار دستی را بر پشتش حس کرد. با تعجب سرش را بلند کرد.نور چشمهایش را خیره کرد .چشمهایش را بست و پرسید:" کیست"

- منم . اشک هایت دشت ظلمت را روشن کرد .خیلی از هم دور افتاده بودیم .نگران شدم .هر چه فریاد زدم صدایی نیامد .ناگهان دیدم همه جا روشن شد و از دور دیدم که سرت را بر زانویت گذاشته ای .شاد شدم اما دیدم گریه می کنی.چرا گریه می کردی؟

 پوریا با شادی دست دختر را گرفت " تو از من خشمگین نیستی؟"

 - چرا باشم؟ وقتی از تو دور افتادم فقط نگران بودم که مبادا فکر کنی رهایت کردم

 پوریا سرش را پایین انداخت و گفت" خواهرکم دیگر نمی گذارم از کنارم دور بشوی هرگز...."وقتی شاهدخت را یافتم...

 دخترک گفت" هیچ وعده ای نده .وعده انسان را به تباهی می کشد. همان اشکهایت زیباترین روشنایی زندگی من بوده است. بگذار بماند.

پوریا و دختر  سیاه پوش از دشت ها و کوه ها گذشتند . به جانوران غریب بر خوردند .با دیو ها وددها جنگیدند و بارها با مرگ دست و پنجه نرم کردند. دختر سیاه پوش در تمام راه به سوگندش وفادار ماند و نقابش را برنداشت. و هر چند غمگین بود هرگز سعی نکرد پوریا را اغوا کند .

 روزی برای استراحت زیر درختی نشستند .دختر نگران بود و مدام به اطراف نگاه می کرد پوریا گفت" چرا نگرانی " دختر چیزی نگفت . غذایی آماده کردند و شروع کردند به خوردن. بعد به درخت تکیه  دادند و  خواستند پیش از حرکت استراحت کنند اما هنوز آرام نگرفته بودند که زمین لرزید و گرم شد .پوریا گوشهایش را تیز کرد و چشم گرداند و پرسید " ماجرا چیست؟" دختر جوان هراسان بلند شد و شمشیر و سپرش را برداشت . پوریا با نگرانی گفت" زمین چرا می لرزد؟ چرا داغ شده ؟ " دختر با صدایی لرزان گفت" بلند شو تا دیر نشده شمشیرت را بردار .این نفس داغ اژده های هفت سر است .با یک نفس جنگلها و شهرها را نابود می کند . این اژده هاست که راه میان سرزمین ابدیت و جهان فانی را بسته . بوی ما را شنیده .مراقب باش زخمیت نکند."

 زمین می لرزید . دو جوان شتابان پشت تلی مخفی شدند زمان درازی نگذشت . اژده های هفت سر در میان آتش و دود پدیدار شد و نفس آتشینش را بر راه فشاند .انگار کوهی آتش زا پیش میآمد و وحشت و مرگ میآورد .دختر و پوریا مرگ را پیش چشم دیدند . راه فرار نداشتند .اژده ها بایک قدم به آنها می رسید باید می جنگیدند .شهسوار از یک طرف و دختر از طرف دیگر به هیولا حمله بردند . آسمان و زمین از غبار نبرد تیره شد . صدای نعره اژده ها در فضا پیچید و زمین زیر پاهایش چاک خورد. زمین می لرزید و ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بود .اژده ها آتش می افشاند و شهسوار و دختر دلیرانه و از جان گذشته به او حمله می کردند.هر سر را که قطع می کردند سری دیگر به جایش می رویید . کم کم از پا می افتادند . دختر شمشیرزنان فریاد زد " قلبش فقط باید قلبش را شکافت". بعد جستی زدو به اژده ها نزدیکتر شد.هفت سر خروشان اژده ها او را در میان گرفت. پوریا از پشت به اژده ها حمله کرد .دختر جوان باز فریاد زد" مراقب باش زخمی نشوی" ازده ها پوریا را دید و به او حمله برد جوان از فرصت استفاده کرد و خودش را به زیر شکم اژده ها انداخت .اژده ها از درد دو شمشیر که همزمان از پس و پیش در قلبش فرو رفته بود نعره ای کشید و بی جان بر زمین افتاد . دختر نفس عمیقی کشید و شمشیر را از تن اژده ها بیرون آورد . بعد نفس زنان به شمشیرش تکیه داد و صدا زد" موفق شدیم" . پاسخی نیامد . دختر از پشت اژده ها بیرون آمد و ناگهان جیغ زد .پوریا بی حرکت و غرق خون روی زمین افتاده بود . دختر به طرفش دوید خون از زخم های عمیق پوریا جاری بود. دختر با عجله زخم هایش را بست اما خون بند نمی آمد هر چه زخم ها را محکم تر می بست خون با شدت بیشتری از زیر پارچه بیرون می زد و رنگ پوریا سفیدتر می شد. از دست دختر کاری بر نمی آمد نالید وگفت " تنها عشق زندگیم هنوز زنده ای؟ یا باید من هم کنارت بمیرم " پوریا چشم هایش را با زحمت باز کرد" هنوز زنده ام. اما تو راه خودت را برو .نفس اژده ها زهرآلود بود .راهی نیست....همینجا می میرم  برای شاهدخت داستانم را بگو..... بگو که دم آخر..... فقط به یاد..... او بودم......"

 

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت سیزدهم

 

دختر جوان فریاد زد به راه فکر کرده ای! به مقصد فکر کرده ای ! دنبال راه گشته ای! اختیار را از فکرت بیرون کن! دستم آنقدر قوی نیست که بالا بکشمت . اگر به مقصد فکر کنی در پرتگاه می افتی.

 وحشت وجود شهسوار را گرفته بود دخترک با تمام نیرو دستش را می فشرد و بالا می کشید . اما دستش طاقت نداشت پوریا با صدای لرزان فریاد زد :چه کنم؟ کمکم کن!
فشار دست دختر جوان کمتر می شد . دیگر نمی توانست نگهش دارد . با وحشت فریاد زد : به چیزی فکر نکن . هنر صبر را یادت داده ام . ذهنت را از فکر خالی کن. آرامش ! صبر!

 پوریا چشمهایش را بست و همانطور که یاد گرفته بود صبر کرد. صبر کردن در آن حال آویخته به دستی زنانه و ضعیف دشوار بود. اما کم کم آرامش وجودش را گرفت! و لذت انتظار در دلش نشت . دیگر نه به چیزی فکر کرد و نه نگران چیزی شد. در خلسه ی انتظار فرو رفته بود . و سبکبالی و آسایش و رخوت اضطراب و ترس را از دلش بیرون می کرد. باز زمین را زیر پایش حس کرد و صدای دختر همسفرش  را شنید که می گفت: این بار جان سال به در بردی اما شاید دوباره نتوانی!
چشمهایش را گشود و آرام به دختر جوان تکیه داد.

 -نفهمیدم چطور شد که زیر پایم خالی شد.

 -خودت زیر پایت را خالی کردی! گفتم به راه و مقصد فکر نکن! بلند شو برویم.

 باز را افتادند . دست هم را گرفته بودند و قدم می زدند. پوریا دیگر فکر نمی کرد در بیرون چیزی نمی دید در درونش هم نوری نمی تابید. کم کم ظلمت در ذهنش رسوخ کرد و روحش را هم گرفت! از خلا لذت بخشی پر شده بود اخساس می کرد جسم ندارد. روح نیز! نیستی همانطور که چشمهایش را پر کرده بود از دلش نیز سرازیر می شد!

 این احساس لذت بخش نیستی چندان نپایید وقتی تمام وجود پوریا را در خود حل کرد و دیگر نه می اندیشید و نه حس می کرد پرسشها یکی یکی در فکرش سر برافراشت. چرا به دنیا آمده بد؟ چرا سرنوشتش این بود؟ چرا به راه افتاد؟ این دختر سیاه پوش که در کنارش راه می رفت و هیچ چیزی نمی گفت چرا به او دل بسته بود؟ چرا با او روبه رو شد؟

 ناگهان حس کرد دست هم سفرش در دست او می لرزید و همان دم به یاد آورد که از همان لحظه اول که در تاریکی دست او را گرفت دست دختر سیاه پوش لرزان شد این مهر بی حاصل چه معنایی داشت چرا دخترک اینطور نومیدانه کنارش مانده بود؟ این چه احساس شگفتی بود که اکنون داشت؟ آیا به راستی  دختر سیاه پوش را خواهرش می دانست؟صدای دختر آمد

 - از دور سوسویی می آید نجات یافتیم

 - پوریا سرش را بلند کرد و از دور کورسوی نوری را دید!اکنون همین نور کم چشمهایش را می زد!

 دست های دختر همچنان می لرزید.پوریا احساس عجیبی داشت.پیوند نیرومندی با ظلمات یافته بود و هر چند روشنایی به شدت او را سوی خود می کشید‍ اما گسستن از ظلمت هم برایش دشوار بود.تردید و پرسش رهایش نمی کرد.

 دختر جوان گفت:" ممکن است اول روشنایی چشم ها مان را آزار بدهد شاید حتی کور بشویم . بهتر است چشم ها مان را ببندیم."

 پوریا چشم هایش را بست . ناگهان دستش را عقب کشید . احساس کرد نا خواسته دست دخترک را می  فشرده. وحشت کرد. هیچ کس نباید جای شاهدخت را در دلش می گرفت.

 اما بعد از کارش پشیمان شد. چرا همسفر وفادارش را می رنجاند, که بی امید بازگشت , همه چیزش را نثار او کرده بود؟ نباید دلش را می شکست.اگر به زانو می افتاد و عذر می خواست , باز نمی توانست فداکاری هایش را جبران کند. دست دراز کرد تا دستش را دوباره بگیرد.

 دستش را در تاریکی چرخاند, به جلو, به پشت ,به چپ ,به راست ,اما دختر نبود. با وحشت چشم هایش را باز کرد . دیگر حتی آن کور سوی نور را هم نمی دید. فریاد زد ": کجایی همسفر"

 اما پاسخی نیامد. سرش را به هر سو گرداند, اما باز ظلمت بود و ظلمت مطلق. ترسید. آن میل به ظلمات از بین رفته بود. دیگر تنها میل درونش, گرفتن دست دختر نقابدار سیاهپوش بود. نه می خواست راهی بیابد ونه میخواست جایی برود تنها چیزی که می خواست این بود که یک بار دیگر لرزش دست همسفرش را حس کند. یک لحظه غفلت, و او را گم کرده بود. آه, دخترک داشت به چه فکر می کرد.؟ شاید دلش شکسته بود ,شاید جایی نگران او بود, شاید فریاد می زد و او نمی شنید.....