*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

*ستارِِه سهیل*

خاطرات تفکرات روز نوشت ها

اولین نقد داستان

 

اولین نقد رو دوست خوبم فائزه تو بخش نظرات نوشته بود که من میذارمش اینجا تا همه بخونیدش.

ستاره جان ببخشید اگر کوتاه و ناقص می نویسم که امتحانات تمرکزم را نابود کرده اند!
ما همیشه در افسانه های قدیمی ایرانی می خوانیم که شاهزاده ای عاشق شاهدختی می شود و برای رسیدن به او سختی های بسیار تحمل می کند و در پایان داستان لیاقت رسیدن به او را پیدا می کند. در واقع عشق وسیله ای می شود برای رشد عاشق، رویایی که باعث می شود عاشق سختی ها را به جان بخرد تا خود نیز به مقام بالاتری صعود کند. و شاید به همین خاطر باشد که در این داستان ها بیشتر سخن از زیبایی بی نهایت معشوق می شنویم و نه چیز های دیگر. معشوق در این داستان ها نقش چندانی بازی نمی کند عاشق است که همه کار می کند. ولی "شاهدخت سرزمین ابدیت" تفاوت دارد، در اینجا شاهدخت نیز تغییر می کند. شاهدخت نیز فعال است نه منفعل، او نیز برای رسیدن به معشوق سختی ها به جان می خرد، سختی ها تحمل می کند و در نهایت شاید بتوان گفت پیشتر و بیشتر از پوریا رشد می کند. فکر می کنم این رویه به رویه عشق های زمانه ما بیشتر شبیه باشد که دیگر عاشق و معشوق صرف نداریم، عاشق معشوق است، و معشوق عاشق...

       جمعه 2 تیر ماه سال 1385 ساعت 12:47 PM

 

اینم از نظر این دوست خوب ، منم باهاش موافقم ، در این داستان آناهیتا هم برای رسیدن به پوریا تلاش میکنه و از جون خودش مایه میذاره و سختیهای زیادی می بینه ،‌ با تشکر از فائزه ،‌ منتظر نظرات بقیه دوستان هستم .  

 

 

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت و...قسمت آخر

 

از ازدواج شاهدخت آناهیتا و پوریا چند سال گذشت. پادشاه پیر درگذشت و پوریا به  جایش نشست. شاهدخت، ملکه شد و مدتی بعد دختری به دنیا آورد مثل برف سفید ، مثل گل سرخ ، مثل باد بهاری لطیف و مثل آب گوارای کوهستان های پر برف و مه گرفته، شیرین.
سرگذشت آناهیتا، ملکه سرزمین ابدیت کامل شده بود و سرزمین ابدیت و جهان فان
ی مانند درون و بیرون یک گوی بلورین به هماهنگی رسیده بودند . آرزوهای بلند پوریا برای آدمیان تحقق می یافت و سرزمین ابدیت روز به روز غنی تر می شد .

 ملکه و پادشاه زندگی شیرینی داشتند . همه چیز خوب پیش می رفت تا روزی که پادشاه موقع شکار همراهانش را گم کرد و در جنگل انبوه سرگردان شد هر چه گشت کم تر یافت. فکر کرد بهتر است تا صبح صبر کند و بعد دنبال راه بگردد . در جست و جوی پناهگاهی برآمد تا شب را بگذراند . خسته و گرسنه و تشنه ، به چشمه ای رسید که چنار تناوری کنارش روییده بود . یاد شهر و مادرش افتاد و دلش تنگ شد . با اندوه آهی کشید و شب را کنار چشمه ماند . روز بعد راه افتاد و خیلی زود راه را یافت . چهار نعل به طرف قصر تاخت و بی آنکه با کسی حرف بزند به اتاقش رفت و در بستر افتاد .

 ملکه با عجله نزد او رفت و پرسید عزیزم ، چه شده ؟ تمام شب چشم به راهت بودم!»
اما ناگهان اندوه عمیق
ی را در نگاه شوهرش حس کرد:« از چه اندوهگینی مگر آرزویی داشته ای که نتوانم برآورم؟ تو نباید اندوهگین باشی با اندوه تو دو دنیا غمگین می شود . هر چه می خواهی بگو هر آرزویی داشته باشی در یک چشم برهم زدن برآورده می کنم ، بگو !»
پادشاه دستش را روی دست همسرش گذاشت و گفت
:« دلم می خواهد شهر و مادرم را دوباره ببینم، می شود ؟ »
رنگ از روی ملکه پرید. بدنش لرزید و ساکت ماند . پادشاه چشم به ملکه دوخت. مدتی گذشت
. ملکه با نگرانی گفت:« سیر زمان در سرزمین ابدیت با جهان فانی یکی نیست . چند سال است به این جا آمده ای اما بر جهان فانی چند هزار سال گذشته . از خانواده تو اثری نمانده . شهر تو کاملا دگرگون شده و این شاید به  دلیل آرزو های تو بوده . وانگهی، اگر از سرزمین ابدیت خارج شوی دیگر نمی توانی برگردی!»
ـ « یک بار توانسته ام و باز هم می توانم ! »
ـ « نه ! این بار فرق می کند . اجازه خروج از سرزمین ابدیت با همین جسم و کالبد ، تنها به شاهدخت سرزمین ابدیت داده می شود ! دیگران با خروج از این سرزمین ، به شکل نوزادی در جهان فانی متولد می شوند و تمام خاطره های این سرزمین را از یاد می برند . حتا من هم دیگر نمی توانم بدون دگرگونی از این سرزمین خارج شوم . دیگر شاهدخت نیستم، ملکه شده ام... این فرمان سرنوشت است . همه چیز حتی نیروی سحرآمیز من هم نمی تواند تغییرش بدهد . از این فکر بگذر!»
ـ « نمی توانم از فکر این آرزو بیرون بیایم. اگر نومید بشوم می میرم. نمی توانی مرا با همینکالبد به سرزمینم بفرستی و برگردانی؟»
ملکه با اندوه سرش را پایین انداخت:
« تنها عشق من، این در اختیارم نیست . فرمان سرنوشت است و نیروی سحرآمیز من هم از سرنوشت است. به محض خروج از اینجا، به شکل نوزادی در جهان فانی به دنیا می آیی و برای ابد از هم جدا می شویم . بگذار مدتی فکر کنم...»
اما ملکه نمی خواست به این جدایی فکر کند
. همه کار کرد تا این آرزو را در دل پادشاه بکشد . اما آرزو در اختیار پادشاه نبود . خود به خود می آمد . این هم فرمان سرنوشت بود . آرزوی بازگشت از بین نرفت و روز به روز قوی تر شد و چون راهی نبود تا به آن برسد نومیدی کم کم فرا رسید و پادشاه به بستر بیماری افتاد . چیزی به نومیدی مطلق و مرگ پادشاه نمانده  بود . ملکه آشفته بود . گمان می کرد خود خواهی اش برای دور نشدن از پادشاه ، همسرش را به کام مرگ فرستاده . از طرف دیگر ، می دانست نمی تواند داغ دوری او را تاب بیاورد . می دانست مدت کوتاهی پس از رفتن همسرش ، نومیدی او را هم می کشد . اما مرگ پادشاه بدتر از دوری بود . سرانجام ، تاب نیاورد و تصمیم گرفت . شب آخر به دیدار او رفت و با اندوه در آغوشش کشید :« تنها کسی بوده ای که با تمام وجودم به او مهر ورزیده ام . با رنج و سختی ، با چنگ و دندان ، تا دم مرگ رفته ام تا تو را یافتم و حالا... برای همیشه از دستم می روی... چه کنم؟ »
پادشاه که دیگر رمق نداشت
، ناتوان لبخند زد :« سال ها از دردی که بر پایت نشاندم ، رنج کشیدم . بارها آرزو کردم این درد از تو دور شود . این آرزو هرگز تحقق نیافت و من هرگز نا امید نشدم . این زخم روزی خوب می شود و درد پایان می گیرد . اما حالا به پایان رسیده ام . دخترمان را به تو می سپرم . می دانم او را خوب بزرگ می کنی تا سرزمین ابدیت ، دوباره شاهدختی داشته باشد . تنها نگرانم  که دیگر نمی توانم در دردهای شبانه ات درد بکشم . که پس از این ، ناچاری به تنهایی خاطره باغ گل سرخ را با خود داشته باشی . دیگر بوسه هایت را نمی چشم . دیگر در آغوشت نمی خوابم ، دیگر دخترم را نمی بینم . کاش این آرزوی نفرین شده از راه نمی رسید . کاش سال ها پیش به همان آرزوی پوچ پادشاهی مرده بودم...»
ملکه اشک ریزان فریاد زد :
« نه! تو نمی میری. منم که نابود می شوم . با سرنوشت می جنگم. سعی ام را می کنم. می دانم امید پیروزی ام کم است اما هر چه باداباد ، به همین راضیم که هرچند دور از من زنده باشی و خوشبخت شوی . شاید هرگز هم را نبینیم. اما بگذار تو زنده باشی. تمام تلاشم را می کنم. بگذار برای آخرین بار بوسه ات را بچشم و... برای آخرین بار، آرزو کن...»
گریان همسرش را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد
و آرزو کرد هر دو در همان حال بمیرند اما نمی توانست آرزوی خودش را برآورد . یکی از گوشواره های زمرد را از گوشش باز کرد . زنجیر کرد و به گردن شوهرش آویخت و دوباره او را در آغوش گرفت . پیش از آن که از بو سه های همسرش سیراب شود پادشاه ناپدید شد و ملکه خود را بر تخت خالی تنها یافت و لحظه ای به جای خالی  همسرش خیره شد می دانست همان لحظه نوزادی در سرزمین آریاییان به دنیا آمده . دیگر او را نمی دید باید تنها می زیست . در خلاء هماغوشی های شبانه و به همراه آن درد جانکاه ... آن سفر دراز دیگر حقیقت نداشت. تنها حقیقت ، تنهایی مطلق بود و نا امیدی ... و او دیگر حتی شاهدخت هم نبود ... ملکه در خلوت خاموش اتاق تنها عشق زندگی اش تلخ گریست... چند ساعت گذشت. بی فایده بود نمی توانست بدون همسرش زندگی کند . آرام شد . از اتاق بیرون آمد. وزیر را خواند و تمام ماجرا را گفت. وزیر خاموش ماند و سر تکان داد شاهدخت دخترش را بوسید و به او سپرد سوار اسب شد از قصر بیرون رفت و به طرف مرزهای سرزمین ابدیت تاخت. کنار ورز از اسب پایین آمد نگاهی به فضای مه آلود جهان فانی کرد . جهان بسیار بزرگ بود . نگران شد بر خاک افتاد و گفت پروردگارا تا کنون رنج بسیار کشیده ام و دم بر نیاوردم . آرزوهایم یکی یکی در هم شکستند . تا به حال به درگاهت استغاثه نکردم .... این تنها آرزویم را بر آور ، بگذار در سرزمین او به دنیا بیایم ، شاید روزی بتوانیم یکدیگر را بیابیم... سوگندت می دهم تنها آرزویم را بر آور و هر چه می خواهی از من بگیر حتی چشمهایم را ... اما مگذار دل شکسته بمانم ... 
سپس از جا برخاست اسبش را رها کرد برای واپسین بار به سرزمین ابدیت نگریست لبخند زد و با یاد باغ گل سرخ از مرز گذشت...  
آن لحظه دختری نابینا در سرزمین فانی آریاییان به دنیا آمد...

آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت ، قسمت بیست و چهارم

 

پوریا چشم گشود . شاهدخت بر بالینش نشسته بود و پرستاری اش می کرد . پوریا حیرت زده او را نگاه می کرد . شاهدخت لبخند زد و گونه اش را بوسید و گفت  :« می دانم هنوز باور نمی کنی ، تو داستانت را دو بار برایم گفتی بگذار یک بار هم من داستانم را برایت بگویم ، در سرنوشتم بود که تنها با عشق ازدواج می کنم و می توانم آرزوهای معشوقم را بر آورده کنم . سالها گذشت ، همه چیز داشتم جز عشق . نیروی سحر آمیز درونم نهفته مانده بود و انگار نبود . خواستگارهای زیادی داشتم اما هیچکدام را دوست نداشتم . دیروز پیرمرد قصه گویی به قصرم آمد و داستان جوانی را گفت که در سرزمینی دور زندگی می کند و در سرنوشتش آرزوهای بسیاری مقدر است و مقدر است هر وقت از رسیدن به آرزویی نومید شود بمیرد . با خودم گفتم اگر او را بیابم و دوستش بدارم جفت بی نظیری می شویم . فکرم را برای پیرمرد قصه گو  تعریف کردم . پیرمرد گفت من و آن جوان از دو نیمه یک سیب به دنیا آمده ایم و هر کدام از ما نیمه دیگر سیب است . گفت من و آن جوان فقط با رسیدن به هم رستگار می شویم و راز بقای جهان فانی و سرزمین ابدیت ، رسیدن ما به هم است . گفت وقت آن رسیده که سرزمین ابدیت و جهان فانی به هم بپیوندند ، تنها مشکل این بود که من در سرزمین ابدیت بودم و او در جهان فانی و به هم دسترسی نداشتیم . تصمیم گرفتم هر طور شده پیدایش کنم . به اتاقم رفتم و در را بستم . لباس سیاه پوشیدم و نقاب زدم و پنهانی از شهر بیرون رفتم ، اجازه خروج از سرزمین ابدیت با همین جسم و همین کالبد ، تنها  به شاهدخت سرزمین ابدیت داده می شود . دیگران با خروج از سرزمین ابدیت به شکل نوزادی در جهان فانی به دنیا می آیند و هیچ خاطره ای از سرزمین ابدیت نخواهند داشت. از مرزهای سرزمین ابدیت گذشتم و راه سرزمین شما را در پیش گرفتم تا اینکه آن روز مرا در کام مرگ یافتی . تو را نمی شناختم اما همان دم مهرت را به دل گرفتم و یاد آن جوان که آرزوهای بلند داشت از فــکرم گذشت . همان وقت دانستم که نمی توانم کسی را جز تو دوست بدارم . اما وقتی سرگذشت خودت را برایم گفتی فهمیدم همان جوانی هستی که دنبالش می گشتم . خواستم ببینم بی آنکه هویت مرا بدانی می توانی به من مهر بورزی یا نه ؟ اما تو آنقدر در فکر شاهدخت بودی که حاضر نشدی رویم را ببینی و سوگندم دادی نقابم را بر ندارم و حتی نامم را نپرسیدی . دلم شکست از شاهدخت متنفر شدم . شاهدختی که ندیده عاشقش می شدند ، اما سزاوار آن عشق ها نبود . از تو خشمگین شدم ، تویی که عاشق نگاره شاهدخت شده بودی و نتوانستی خودش را دوست بداری . تصمیم گرفتم در لباس شاهدخت آناهیتا انتقام بگیرم . می خواستم پیشنهاد ازدواجت را نپذیرم ، اما باز همه چیز خراب شد، به قصر آمدی و نتواستم آزارت دهم. عشق تو دم به دم در دلم بیشتر می شد و می ترسیدم با رنجاندنت برای همیشه از دست بدهمت . چرا که آن دختر سیاهپوش وجود نداشت . بعد تو از عشقت به دختر سیاهپوش گفتی ، دیگر درماندم ، شاهدخت شکست خورده بود و دختر سیاهپوش دیگر وجود نداشت تا از پیروزی اش لذت ببرد . حالا دیگر آرامش یافته ام . دختر سیاهپوش با شاهدخت آشتی کرده . جوان بلند پرواز با مسافر کنار رود آشتی کرده . پوریا فرزند سرزمین آریاییان و آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت با هم آشتی کرده اند ، شاید جهان فانی و سرزمین ابدیت هم با هم آشتی

کنند » .

پوریا ساکت ماند ، سرانجام گفت :« اما وزیر به من گفت که تو دیشب خودت را در اتاقت حبس کرده ای ! »

 شاهدخت سیاهپوش خندید :«  سیر زمان در سرزمین ابدیت و جهان فانی متفاوت است . آن دورانی که در جهان فانی بر من گذشت ، در سرزمین ابدیت تنها چند ساعت بود » .

 شاهدخت چند لحظه سکوت کرد بعد گردنبندش را از سینه باز کرد و به پوریا داد . پوریا نگین آن را خوب می شناخت . از زمرد بود با طرحهای عجیبی بر رویش! گردنبند خودش را بیرون آورد و با حیرت کنار گردنبند آناهیتا گرفت .  

 آناهیتا هر دو را از او گرفت و گفت پیرمرد گفته بود که این در حقیقت گوشواره است اما فقط وقتی اجازه دارم آن را به گوشم بیاویزم که جفتش را پیدا کرده باشم . حالا می توانم هر آرزویت را برآورده کنم » .

 و بعد هر دو نگین را از زنجیر در آورد و به گوشش آویخت .

 وزیر به اتاق شهسوار آمد و با دیدن آن دو سرانجام لبخند مهربانی زد و به پوریا گفت :« پس رفتی . از سویی رفتی و چه زود رسیدی ! »

 پوریا خندید و گفت رفتم . از سویی رفتم و نفهمیدم رسیدنی در کار نیست . فقط رفتن » .

 دو نیمه نا تمام یگانه شدند و در این آمیختگی سرزمین ابدیت با جهان فانی به هر دو سرزمین تازگی بخشیدند . فرزند سرزمین آریاییان و شاهدخت سرزمین ابدیت با هم ازدواج کردند و چند سال با شادی کنار هم می زیستند . پوریا آرزو می کرد و شاهدخت آرزوها را بر آورده می کرد . در سرزمین ابدیت روز به روز بالیدند و رشد کردند اما تنها یک آرزوی پوریا بود که هرگز بر آورده نشد و او هرگز از برآورده شدن آن نومید نشد و آن از بین رفتن درد جانکاه پای دختر سیاهپوش به هنگام غروب آفتاب بود . هر روز به هنگام غروب آفتاب شاهدخت را تنگ در آغوش می گرفت و با دردش درد می کشید .